رفتن بهتره، همه آلودگی ست این ایام
خسته شدم. خیلی خسته. ظرف چند ساعت با خودم فکر کردم که چقدر از همه آدما بدم میاد و چقدر دیگه توان و ظرفیت سابق رو ندارم. افتادم روی یک دور خستگی انگار. یه دور خستگیِ ناتموم. نمیدونم چی میخوام. نمیدونم دیگه چه کار جدیدی باید انجام بدم که تا حالا انجام ندادم. نمیدونم باید دنبال چی بدو ام. میدونم که تغییر میخوام. میدونم که یه شروع جدید میخوام. میدونم که یه جا به جایی حالمو جا میاره. میدونم که باید یه چیز جدیدی رو شروع کنم و بهش بچسبم. یه چیز جدیدی که مال خودم باشه. یه آدم جدید حتی. دلم آدم جدید میخواد. دلم آدمای جدید میخواد. میدونی وقتی با وجود سوشال انگزایتی دلت آدم جدید بخواد چجوری میشه؟ انگاری که با وجود اسهال شدید، دلت یه لیوان شیر بخواد! همون قدر ناجور و همون قدر نشدنی. هی به اطرافم نگاه میکنم برای یه نشونه تازه. یه نشونه از جدید بودن. هیچی نیست! ببین! هیچی نیست! توی یه دایره بسته گیر افتادم انگار. شبیه لوپ باطله. از هر طرف که میرم همه آشنان. از هر طرف که میرم یکی هست که بشناسمش. دنبال کار جدید میرم، کارفرما با یه حلقه اتصال آشنا در میاد. دنبال تفریح جدید میرم، آدمایی که وسط اون تفر...