پیراهنی کبود به تن دارم

 

نمیدونم هنوز اینجا رو میخونی یا نه ولی خواستم بگم دارم کتاب "کبوترهای وحشی" رو میخونم و دلم برای تو تنگ شده. دلتنگی از یه جایی نزدیک به نافم میجوشه و میاد بالا. شبیه عملکردی که موکاپات داره. تا حالا به یه موکاپات نگاه کردی؟ که چجوری آب از قسمت زیری میجوشه و با پودر قهوه در قسمت وسط ترکیب میشه و در نهایت یه قهوه خوب و دم کشیده رو توی قسمت بالایی تحویلت میده؟ دلتنگی شبیه به فرآیند موکاپات، از توی شکمم میجوشه و میاد بالا و مثل یک صاعقه با جایی توی سرم برخورد میکنه. مثل یک صاعقه سهمگین و بعد فلج میشم. از هرچیز و هرکاری فلج میشم و دیگه فقط باید بشینم یه جا و اجازه بدم تا دلتنگی مثل دریای در حال مَد بالا بیاد و منو تو خودش غرق کنه. دلتنگی برای تو؟ بعید میدونم. بیشتر دلتنگی برای چیزی که میتونستیم باشیم. راستشو بخوای من فکر میکنم که ما همو دوست داشتیم. داشتیم دیگه؟ نداشتیم؟ بعد به دوست داشتنمون فکر میکنم. به نگاه تحسین آمیز تو به خودم توی جمع‌ها. به تحسین توی صدات وقتی از حرف زدن من میگفتی. به نگرانیای خودم شبایی که حالت خوب نبود. به اون حسِ بدجنسِ توی وجودم وقتی دختری نگاهت میکرد و میدونستم این آدمی که دنبالشن رو دارم. به گرمای قلبم شبایی که قهر میکردم و زنگ میزدی نازمو میکشیدی. به قلبم که وقتی به تو فکر میکردم بیشتر میتپید. این چیزا یادم میاد و فکر میکنم که ما همو دوست داشتیم. ما همو دوست داشتیم که روحمون تا مدت‌ها بعد (شاید حتی هنوز) به همدیگه وصل موند. از اون اتصال روحی حرف میزنم که یهو نگران میشدم و چند ساعت بعد معلوم میشد حالت خوب نیست. اون اتصال روحی که باعث میشد از خیلی دورتر بدونی خوب نیستم. ببین... تو میفهمی از چی حرف میزنم دیگه؟ مگه نه؟ بهم بگو که میفهمی!
دلم برات تنگ شده. نه برای اون ورژنی که زیر بار هیچ اشتباهی نمیرفت و هیچ تلاشی برای آدمی که دوستش داشت نکرد. دلم برای اون ورژنی از تو تنگ شده که وقتی با اضطراب پشت تیریبون حرف میزدم، با تحسین بهم خیره میشد. دلم برای اون ورژنی از تو تنگ شده که میگفتم دلم شبگردی میخواد و ساعت 12 شب جلوی در خونمون بود. دلم برای اون ورژنی از تو تنگه که یه شب ساعت 11 خودشو رسوند جلوی خونمون چون من قهر کرده بودم. دلم برای اون ورژنی از تو تنگ شده که می‌تونستم  خودمو تو بغلش رها کنم و سرمو ساعت‌ها تکیه بدم به سینه‌ی پهنش. دلم برای اون ورژنی از تو تنگ شده که میشد باهاش از انیمه دیدن لذت برد. اون ورژنی که بلد بود از راه دور، نزدیک باشه.
دلم برات تنگ شده ولی نمیخوام که برگردی چون میدونم از اون آدمی که دلتنگشم دیگه هیچی نمونده... هیچی نمونده بود که جدا شدم... من تا لحظه آخر موندم، تا ذره‌ی آخر... تا آخرین مولکولی که از اون آدم مونده بود... وقتی رفتم که مطمئن شدم دیگه چیزی نیست، که دیگه تموم شده آدمی که عاشقش بودم. دلم برات یا شاید بهتره بگم "براش" تنگ شده و باور کن این غریبانه ترین دلتنگی دنیاست؛ دلتنگی برای کسی که میدونی دیگه چیزی ازش نمونده. شبیه دلتنگی برای یک مشت خاکستر که نشستی و با دقت نگاه کردی که چطور باد اونو با خودش میبره و تا رفتن آخرین ذره‌شو دیدی.
دل تنگم و اگر اینجا رو میخونی، اینو با صدای خودم بخون... سعی کن صدامو یادت بیاد، صدایی که میگفتی دوستش داری رو، و اینو با اون صدا بخون:

با قلبی دیگر بیا

ای پشیمان

ای پشیمان

تا زخم‌هایم را به تو باز نمایم

من که اکنون
از شیارهای تازیانه قوم تو
پیراهنی کبود به تن دارم.


 

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند