حست چیه؟

یک.

خوب نمیخوابم. شب ها کابوس میبینم. توی خواب دست و پا میزنم. میدانم خوابم. میدانم کابوس است. شروع میکنم خودم را زدن و بعد توی یکی از ضربه ها بیدار میشوم. مشوش و مضطرب. مثل آدمی که خبر بدی شنیده. نفس ها منقطع. درد عجیبی توی سینه و زیر دنده ها. وقت نشد کامل برای تراپیستم تعریفش کنم. سربسته گفتم و سربسته گفت "اضطراب جدایی". اضطراب جدایی؟ سه ماه است که جدا شدیم و حالا؟ حالا چه وقت اضطراب جدایی بود؟ بعد از سه ماه ندیدن و نشنیدن و با سطل آب گندهای زده شده را شستن حالا یادم افتاده که جدا شدیم و باید اضطراب بگیرم؟ شب ها بد میخوابم. روزها سردرد دارم. با لیوان قهوه و چشم های سرخِ ورم کرده، خودم را میکشم توی خانه. از پشت میز به آشپزخانه، از آشپزخانه به گلدان ها و دوباره پشت میز و انقدر این مسیر را تکرار میکنم تا دوباره پایم را بگذارم توی تخت و یکی از آن کابوس های جاندار نصیبم شود.
به سین میگویم ببین ما چقدر بدبختیم! طرف ترکمان کرده، قبل از ترک کردن هم خوب گندهاش را زده طوری که هنوز ردش یک جاهایی مانده حالا هم برای آن همه تنش اضطراب جدایی میگیریم!
دو.
تراپیستم یک سوال ثابت دارد. در برابر هر ماجرایی که براش تعریف میکنم سریع میپرسد "حست چی بود؟". این روزها مدام به عادت جلسات تراپی، از خودم میپرسم "حست چیه؟". گاهی دلتنگم. گاهی خشمگین. گاهی پر از دوست داشتن و محبت سرکوب شده و گاهی هیچی! مطلقا هیچی! از آن هیچ هایی که انگار داری از کسی درباره خاطره کم اهمیتِ پانزده سال قبلش میپرسی. امروز ولی یک ترکیب باورنکردنی بودم. صبحم با دلتنگی شروع شد. دلتنگی دستش را گذاشت بیخ گلوم و تا زمانی که ابرازش نکردم دست بر نداشت. ظهر به اندوه رسیدم. بعد از ظهر خشم داشتم. غروب دلم میخواست دستم را دراز کنم و بغلش کنم. شب باز چرخه رسید به دلتنگی و حالا، درست وقتی یک ساعت از نیمه شب گذشته است، ترکیبی هستم از خشم و سطل آب یخ. برایتان از سطل آب یخ گفته ام؟ احساسی است که انگار یک سطل آب یخ رو به نخاعتان تزریق میکنند. درست در همان خط ستون فقرات احساس یخزدگی میکنید. حالا یک ساعت از نیمه شب گذشته و من ترکیبی هستم از کسی که ستون فقراتش یخ زده و کسی که یک مشت خشم را با خودش میکشد. خشمگینم به خاطر یادآوری دوباره این که چطور کنار گذاشته شدم. ستون فقراتم یخ زده چون انگار دوباره تمام آن پروسه کنار گذاشته شدن اتفاق افتاده. توضیحش مشکل است. من نمیتوانم توضیح بدهم و کسی که اینجا را میخواند (اگر کسی اینجا را بخواند) نمیتواند درک کند.
سه.
شخصی را سابقا در زندگیم داشتم که معتقد بود تمام اشتباهات و کج رفتن های من از عجله می آید. گفت برو و بگرد و ببین چطور میتوانی ترمز خودت را بکشی. سال ها در مورد زندگی صوفی ها و آداب سلوک خوانده بودم. خواندن متون دینی، کار مورد علاقه ام بود. میدانستم که آنچه تاریخ و ادیان همگی بر سرش توافق دارند "صبر" است و "سکوت". میدانستم صوفی ها چله نشینند و میدانستم که کسی که وارد چله میشود با کسی که از آن خارج میشود فرق دارد. آن زمان خودم را مجبور کردم به چهل روز سکوت و صبر. چهل روز هیچ تصمیمی نگرفتم و هیچ حرفی جز حرف های ضروری نگفتم. اثراتش را، روی ریل و مسیر افتادن را دیدم و البته که بعد دوباره یادم رفت که چطور صبر و سکوت از من انسان بهتری ساخته بود. حالا، توی این روزهای درگیری با خودم، به آن چهل روز فکر میکنم. به تکرار کردنش. به این که دوباره تصمیم نگیرم، حرف نزنم، دوری کنم و صبر و منتظر باشم که این ترمز کشیدن ها یک جایی خودش را نشان بدهد.

پ ن: بلاگ اسپات نیم فاصله ندارد.راست چین درست حسابی هم ندارد ظاهرا.

Comments

Popular posts from this blog

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند