یک. زن برای تعطیلات دعوتمون کرد. پسرها رفته بودن سفر و بعد از مدت ها خودمون
سه تا بودیم و مشروبی که دوست داریم و زندگی ای که سبک محبوب هر سه مون بود. مست کف
خونه رها شده بودم و یادم افتاده بود به شش ماه پیش و طالقان رفتن پسر. یادم
افتاده بود به «تو زیبایی» گفتنهاش و درانک تکست های اون سفر. به این که میگفت «دکلمه
زیبا خسرو شکیبایی رو گوش بده» و به دوست داشتنم. یادم افتاد که شش ماه پیش آدمی
بود که عمیقا دوستش داشتم و عمیقا با دوست داشتنم بد بازی کرد. یادم افتاد به
آغوشش که چقدر خونه بود و چقدر برای من راحت. دلم میخواست توی اون اوج مستی براش
بنویسم که هنوز گاهی توی ذهنم میاد و گاهی وقتی برای چند دقیقه فراموش میکنم که
چطور آزارم داد، قلبم از یادآوری اون دوست داشتن گرم میشه.
دو. دخترها برای من به طرز عجیبی آرامشبخشن. هر روزی رو که با این دو تا بچه
زیر یک سقف باشم، مهم نیست چه سقفی، آروم و راحتم. ما طوفانهای زیادی رو پشت سر
گذاشتیم و ازشون زنده بیرون اومدیم. کنارشون بودن انگار همین رو یاد من میندازه...
که مهم نیست چه طوفانی، تو با این آدمها از پس هرچیزی بر میای. خوشبختم برای
بودنشون.
سه. من رو به طرز عجیبی یاد بیتا میندازه. وقتی که میخنده یا وقتی که خودش رو
جا میده توی بغلم، انگار که بیتا رو بغل کرده باشم. عزیزه. به طرز عجیبی عزیزه و
به طرز عجیبی من رو نگران خودش میکنه. نگران میشم که نکنه مسیرها اشتباه باشن،
نکنه دخترک از چیزی که هست زخمیتر بشه، نکنه آزرده خاطریش بیشتر بشه... . خودش
ولی بیپروا ست. جلو میره و از ماجراهای پیش رو هراسی نداره. بودنش این روزها،
دلتنگی رو از من کمتر میکنه.
چهار. هورمن ها به هم ریختن. نمیدونم عوارض واکسنهاست یا عارضه مورنینگ افتر
یا چیز دیگه ای. بدن خون ریزیش رو شروع نمیکنه اما حملات عصابش رو داره. فرسودم
کرده. باورم نمیشه که یک فرآیند دردناک انقدر روی روانم تاثیر داشته باشه.
Comments
Post a Comment