چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند

 

بیست دقیقه برای نوشتن به خودم فرصت داده‌ام. حالا ساعت ده و چهل دقیقه ست و من بیست دقیقه فرصت دارم که قبل از شروع کار، سیگاری بکشم یا کمی بنویسم. بین نوشتن و سیگار، امروز نوشتن رو انتخاب کردم.

 

1-بخیه‌ها رو کشیدم. دیشب بعد از دو سال بدون درد خوابیدم. لذت‌بخش بود. باورم نمی‌شد که دردی رو دو سال تمام با خودم همراه کرده بودم و به قدری باهاش زندگی کرده بودم که بخشی از من شده بود. دیشب به بدنم فکر می‌کردم و جای خالی درد عجیب و شگفت انگیز بود.

2-کمتر از هفت روز دیگه کار رو شروع می‌کنم. کمی ترسیدم و کمی گیجم. از حافظ پرسیدم که اگر همه چیز خوب پیش نرفت چی؟ و حافظ بهم جواب داد «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند». از آقای میمِ بزرگ می‌ترسم. آدم عجیبیه. جدی و کاربلد. از کسایی که زیاد می‌دونن، می‌ترسم. از ندونستن مقابلشون می‌ترسم. از آقای میم بزرگ می‌ترسم و توی این مدت هربار که مک مورفی گفته که میم بزرگ توی واحد اون هاست خوشحالم کرده. از این که میم بزرگ بیشتر وقت کاریش رو توی واحد بالایی می‌گذرونه و قرار نیست زیاد با هم چشم توی چشم بشیم، خوشحال می‌شم. بعد از یک سال و نیم کار فریلنس حالا قراره که عضوی از تیمی باشم و ثابت کار کنم. تجربه جدیدی نیست اما انقدر از آخرین تجربه گذشته و توی این مدت من به قدری عوض شدم که بتونم بگم انگار دارم همه چیز رو از نو تجربه می‌کنم.

3-یکشنبه قبل از شروع کار میرم دنبال پاسپورت. انقدر همه چیز این مرز و بوم داره وحشتناک پیش میره که فکر می‌کنم لازمه هرلحظه برای به دست گرفتن جون و مال و زندگیم آماده باشم. نگران بحث‌ها و قلدری‌های احتمالی بابا بودم که فهمیدم به اجازه‌ش کاری ندارن. هنوز نمیخواد بپذیره که مسیر زندگی من ازش جدا شده و من چند سالی هست که دارم مسیری رو جدا و مستقل از اون جلو میرم. هنوز گاهی اوقات که میخوام از سفرهام چیزی بگم، بحث رو عوض میکنه که خودش رو توی مرحله‌ی «ندونستن» نگه داره. گاهی اوقات دلم میخواد جلوش بایستم و ازش بپرسم تا کِی؟ تا کِی قراره ندونی و نبینی و نفهمی؟ با ندونستن و ندیدن و نفهمیدن، مسیر من عوض می‌شه مگه؟ می‌بینم روزی رو که از اینجا میرم و باز چشم‌هاش روی من و جهانم می‌بنده.

4-احتمالش هست که بعد از پایان قرارداد سه ماهه، از شرکت دوم استعفا بدم. با کارشون خوشحال نیستم. صرفا برای من یه نقطه امن هستن چون می‌تونم روی واریزیِ ثابت ماهانه شون حساب کنم. کارشون برای من جذاب نیست و وقتی قیاسش میکنم با بقیه کارهایی که انجام دادم تازه متوجه میشم که انگار مسیر خودم رو پیدا کردم. توی این سال‌ها از هیچ کاری به اندازه نوشتن تو حوزه تکنولوژی لذت نبردم. فکر میکنم حالا بعد از چهار سال کار کردن وقتش باشه که یک حوزه حرفه‌ای و محبوب رو برای خودم انتخاب کنم و ادامه‌ش بدم. خارج شدن از شرکت دوم، از دست دادن آدم‌های عزیز و البته از دست دادن یک موقعیت مالیِ به ثبات رسیده ست ولی تمام این چهار سال به من ثابت شده که کار همیشه هست و نباید نگرانش باشم. از پسر و تمام خاطرات بد و منزجر کننده‌ش فقط یک جمله مونده برام. یه بار که از کار پیشش غر زدم، چیزی گفت شبیه به این که ما باید از کارمون لذت ببریم تا بتونیم درست و خوب انجامش بدیم.

5-سین عزیزم شهر رو ترک کرد. دو روز تمام محکم بهش چسبیدم که ذخیره‌ش کنم برای دوری. هنوز اینو نفهمیدم که ذخیره‌ای وجود نداره و به محض این که عزیزی شهر رو ترک کنه، غریب‌تر می‌شم. حالا با رفتن سین، این شهر برای من غریب‌تر از همیشه ست. شهری که توش سنگری برای زخمی شدن نداشته باشی، شهر امنی نیست. به قول هدیه، انگار شهر داره بهم میگه «بپر».

6-احمد مسعود دو روز پیش برگشته به پنجشیر. فراخوان مقاومت داده و امیدوارم که روزهای آینده، اینجا از مقاومت موثرش بنویسم. هنوز باورم نشده که شهرهایی که آرزوی دیدنشون رو داشتم حالا گرفتار سیاهی‌ن. ساعت یازده شد. باید برم سرکار.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟