چه روزهای بدی! چه روزهای بدی! آدم به چه کسی بگوید که چه چیزی را از سر گذرانده؟ آدم به چه کسی بگوید که چقدر حالش دارد از زندگی بهم میخورد؟ آدم این تهوع ناشی از حیات را برای چه کسی بگوید؟

روزهای بدی بود عزیزم. یک چهار روز بد. یک چهار روز نکبتی. هر ثانیه اش منتظر بودم که قلبم بایستاد. هر ثانیه اش آرزو میکردم که همه جیز تمام شود. مثل کابوسی که درونش دست و پا میزنی و میخواهی بیدار شوی. ولی کابوس نبود عزیزم. نحسی واقعیت گریبان گیرم شده بود. شبیه آدم هایی که شعور احساسی شان را از دست میدهند شده بودم. نه اشکی داشتم، نه حرفی، نه صدایی. افتاده بودم وسط زندگی و میلرزیدم. از ترس میلرزیدم یا از خشم؟ نمیدانم. برای آدم ها تند تند مینوشتم که خوبم. مینوشتم که طوری نیست. مینوشتم که همه چیز سرجای خودش هست و پوست من کلفت تر از این حرف هاست و بعد به دست های بی حس و چشم های بی حس و عضلات بی حس گلوم نگاه می انداختم و به این همه خوب بودن پوزخند میزدم. دستم میلرزید روی شماره تو و بعد میترسیدم از این که یک نفر دیگر هم به لیست کسانی که باید برایشان بنویسم "خوبم" اضافه شود. دستم میلرزید روی شماره تو و یاد شب بخیری می افتادم که در جواب دلتنگی ام گفتی. دستم میلرزید روی شماره تو و نبودن هات رژه میرفت جلوی چشم هام. دستم میلرزید روی شماره ات و تک تک سلول هام از بین همه آدم ها، تو رو میخواستند و باز ترسِ طرد شدن، تنها شدن، دور شدن میچربید به همه چیز.
تو نبودی عزیزم. این بار را خودم خواستم که نباشی. نتیجه همه دفعاتی بود که صدات زدم و سکوت کردی. نتیجه همه بارهایی که فریاد زدم و خواستم که باشی و تو سرت را انداختی پایین و دور شدی. تو نبودی عزیزم و من بین همه آن آدم ها تنها بودم و من بین همه مصیبتی که برای جثه زندگیم زیادی بزرگ بود، تنها بودم و من تنها بودم و من تنها بودم و من تنها بودم.
زنگ زدی. فریاد زدی. پرسیدی که چرا صدات نزدم. پرسیدی که چرا تنها بودم. فریاد میزدی و من به تمام این سه ماه فکر میکردم. توی تمام این سه ماه هم تنها بودم عزیزم، نبودم؟ ازت پرسیدم چرا حالا؟ و تو حرفی نداشتی.
مطمئن بودی عزیزم. خیالت راحت بود. خیالت راحت بود که هرچقدر هم دور شوی باز صدای فریاد اسمت از دهان من به گوش هات خواهد رسید. باز دست من باز خواهد ماند. بازچشم هام منتظر برگشتن تو خواهد بود. خبر نداشتی که یک بار برای همیشه چشم هام را میبندم و رد میشوم و پای روی این ترسِ تنها رد شدن میگذارم. خبر نداشتی که خودت با هربار سکوت و دور شدن، تنهایی را یادم دادی. خبر نداشتی عزیزم چون حتی یک بار هم سرت را نچرخاندی که پشت سرت را ببینی. سرت نچرخاندی که ببینی دور شدن تو، سکوت تو و این تنهایی چطور بزرگم میکند.
بزرگ شدم عزیزم. بزرگ شدم. درخت جوان استواری شدم که ریشه هاش از تنهایی تغذیه کرده، تنهایی ای که تو برایم گذاشتی.


Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند