از آن روزهایی بود که هزار و یکی کار دارم اما خودم را میزنم به باد بیخیالی.
دو تا پاکت چیپس ریختم توی ظرف و لم دادم به سریال دیدن. انگار بهم گفته اند وظیفه
ات این است که بنشینی اینجا و این سریال را ببینی. با جدیت دیدم. بعد بلند شدم و
برای خودم توی خانه چرخیدم. موزیک گوش دادم و راه رفتم توی خانه خالی ای که شده
نقطه امن من از کل جهان.
علی دیشب مجبورم کرد وقت تراپی بگیرم. گفت "خودت نمیفهمی ولی بهش نیاز
داری". نیاز دارم یا نه را نمیدانم. این که اصلا تاثیری میگذارد یا نه را هم
نمیدانم. فقط میدانم که بی اختیار تو میآِیی توی ذهنم و تا به خودم بیایم و با دست
ابر ساخته شده بالای سرم را پاک کنم، چند دقیقه ای طول میکشد و میدانی عذابآور
کجاست؟ نفسِ فکر کردن به کسی که جایی در ذهنش، در ناخودآگاهش و در زندگیش نداری.
عذاب ماجرا اینجاست که اختیار ناخودآگاهت، اختیار اشکت و اختیار احساساتت دست کسی
ست که بیش از سه ماه است حتی ندیدیش، کسی که خبری از او نداری، کسی که جایی در او
نداری. هربار به عذاب ناشی از تسخیر شدن ناخودآگاهم فکر میکنم یاد شعر شاملو میافتم:
- تو کجایی؟ در گستره بیمرز این جهان، تو کجایی؟
من در دورترین جای جهان ایستاده ام: کنار تو
ناخودآگاهم که درش را به سمتت باز میکند، من راهی دورترین جای جهان میشوم:
کنار تو. بدون این که خودت خبر داشته باشی یا بدون این که لحظه ای، حتی اسم من، از
ذهنت بگذرد، کنارت میایستم. گاهی حتی دستی بین موهات میکشم و وقتهایی هست که به
خودم جرات میدهم و پام را از این هم فراتر میگذارم، شقیقه ات را میبوسم و یک نفس
عمیق از عطری که به گردنت میزنی میکشم.
من اینجام عزیزم. بین مشغله ها و غم ها و فکرها، توی خانه راه میروم و با
ناخودآگاهی که کنار توست میجنگم.
اما تو کجایی؟ در گستره ناپاک این جهان، تو کجایی؟
ده سال دیگه یادم میمونه که صبوری تو به بدیهای اون چربیده بود
ReplyDelete