تو اگه سعادت بودی، چه شکلی میشدی؟

 

غمگینم. حکایت همانم که در انگلیسی بهش میگویند "آبی". گریه نمیکنم. عصبانی نیستم. غمگینم. فقط همین. غم از سرانگشت‌هام بیرون میریزد و مینشیند روی هرکاغذی که دم دستم باشد. غم. این حس انسانی که بیشتر از هرچیز دیگری برای من ملموس است.

چند شب پیش، نشسته بودیم کنار هم و رگ‌هامان گرم بود. چند خطی از کتاب "سعادت" دانشنامه استنفورد را خواند و بعد پرسید که سعادت چیست؟ من مدت‌هاست که برای این سوال به یک جواب قطعی رسیده‌ام: سعادت حالتی از زندگی است که در آن، همه احساسات مثبت و منفی انسانی را با تمام وجودمان تجربه کنیم. این که میگویم "با تمام وجود" یک پروسه مشکل است که نمیتوان به سادگی به آن رسید و همین مسئله باعث میشود که هرکسی آنطور که باید به کلمه "سعادت" دست پیدا نکند.
در درجه اول، باید احساسات را تفکیک کرد. وقتی اتفاقی می‌افتد و محرکی به روان ما برخورد میکند، عموما دچار هجمه‌ای از احساسات میشویم. در دعوا با آدمی که دوستش داریم دچار مجموعه‌ای از احساساتِ غم، خشم، عشق و گاها تحقیر هستیم. این که بتوانیم هرچیزی را در لحظه کنار بگذاریم و این کلاف گره خورده احساسی را نخ به نخ و گره به گره از هم جدا کنیم و بعد آنها را به صف کرده و اجازه بدهیم که هرکدام جداگانه روحمان را بغل کنند، کار مشکلی‌ست. فکر میکنم این که اغلب اوقات، از دسته‌ای از احساسات تحت عنوان احساسات منفی نام میبریم به همین ناتوانی در تفکیک کلاف سردرگم احساسات برمیگردد. تجربه عمیق هراحساسی به صورت مجازا خوش‌آیند است و اصلا مگر نه این که همین "خوش‌آیند" یک احساس است؟ پس چطور میتوان صفتی احساسی به یک حس داد و بعد مدعی بود که آن را به تنهایی و مجزا از باقی حواس تجربه کرده است؟

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند