تو اون معجزه ای هستی که دستمو میکشه یا اون دست قوی ناشناس که محکم بغلم میکنه؟

 

کلافگی و دلتنگی و جنگ درونی. چیزایی که این روزا دارم با خودم تجربه میکنم. کلافگی از سر این که میخوامش ولی منو نمیخواد و میدونم و میدونیم که اصل این خواستن اشتباهه. دلتنگی برای روزایی که منو میخواست و جنگ درونی با این ترس بزرگ که "اگر اصلا و هیچ وقت نتونم ازش رد شم چی؟". مدام به خودم میگم برو باهاش حرف بزن. به خودم میگم برو بهش بگو. بگو که دلتنگی. بگو که خسته ای.  بگو که هنوز دوستش داری. حرف بزن. گریه کن. ازش بخواه که باشه. بعد دوباره میام بالا و به همه چیز از بالا نگاه میکنم و یاد حرف میم میفتم که میگفت "تو اونو دوست نداری، تو خاطراتی که از اون مونده رو دوست داری". از بالا نگاه میکنم و به خودم جواب میدم برم چی بگم؟ برم چی بگم بعد از این همه وقت؟ چی بگم بعد از این همه ماه؟ اصلا به فرض که بگم و بگه، دیگه چیزی درست میشه؟ چیزی به اولش برمیگرده؟ چیزی میتونه این فاصله چند ماهه رو پُر کنه؟ بعید میدونم. حداقل در مورد خودم اینو میدونم که عوض شدم. بزرگ شدم. صبور و سرد شدم. دختربچه هیجان زده یک سال پیش نیستم که از گردن مردی که دوستش داشت آویزون میشد و با شیطنت انقدر نگاهش میکرد تا مجبورش کنه به بوسیدن. حالا زن بالغ و صبور و سردی هستم که میشینه روی صندلیش، به جلو نگاه میکنه و به موسیقی گوش میده و تا ازش نخوان حرفی نمیزنه. زن بالغ و سرد و صبوری هستم که بلده چطور میلش به در آغوش کشیده شدن رو سرکوب و ساکت کنه. بلده چطور دست بده بدون این که دستش از شور عشق بلرزه. بلده چطور نگاه کنه که هیچ هیجانی توی چشم هاش نباشه. زن بالغ و سرد و صبوری هستم که حتی بعید میدونم روزی دوباره بتونم گرمی و تپش شدید قلب رو تجربه کنم. یاد گرفتم چطور موقع مستی بهش پیام ندم و ابراز محبت نکنم. یاد گرفتم چطور موقع حجوم هورمون های شهوت و زنانه یاد جوری که اون میبوسید، نیفتم. یاد گرفتم چطور رد شم ولی باز هم اینجا، روی این مرز لعنتی، مردد ایستادم. یه پام اینور مرز و یه پام اونور مرز. یه دروازه لعنتی که توش گیر کردم. منتظر یه معجزه‌م که بیاد و مجبورش کنه دستمو بکشه و نگهم داره یا یه دست قوی ناشناس که از اون سمت دروازه محکم در آغوشم بگیره.
خستم. جنگ زده و کلافه و دلتنگم.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند