برات داستان خوندم. یه تیکههاییش رو از خودم اضافه میکردم.
یه جمله هایی رو که خودم بیشتر دوست داشتم چند بار میخوندم. سرم روی پات بود. دستت
میگشت بین موهام. انگشت اشارهت رو میکشیدی روی شقیقهم. خسته بودی. دل و دماغ حرف
زدن نداشتی. بهت گفتم میخوای چیزی بخونم برات؟ خودت کتاب رو از توی کتابخونه
برداشتی و دادی دستم. مچاله شدم گوشه مبل. توی آشپزخونه بودی. نور زیاد پنجره
اجازه نمیداد که ببینمت. گفتی "پس چرا معطلی؟". داشتم نگاهت میکردم.
داشتم این آدمی که شبیه یه آرامبخش سنگین، توی رگهام میپیچد رو نگاه میکردم.
کتاب رو باز کردم. شروع کردم به خوندن. صدای ظرفها از توی آشپزخانه میومد.
برگشتی توی سالن. دو تا لیوان گذاشتی روی میز. نشستی سمت دیگه مبل. شبیه به گربههای
لوس خونگی، خودم رو کشیدم توی بغلت. خسته بودی. پسم نزدی. گذاشتی بمونم توی جایی
که خودت گفته بودی متعلق به منه. خط به خط میخوندم و چشمهام گرم میشد و
آرامش از نوک انگشتهات سُر میخورد بین موهام. خوشبختترین زن روی زمین بودم که
روی مبل خاکستری و نرم خونهی تو خوابم برده بود و بین گیج و منگی اون لحظهای که
بین خواب و بیداریه، بوسه تو را روی گونهام حس کردم.
آدم از زندگی چه چیزی میخواد برای خوشبخت بودن؟ آرامش و تمام تو در همین کلمه
خلاصه میشد.
Comments
Post a Comment