قبل از سفرش دستمو بوسید، گفت "خیلی زیبایی" و منو یاد مردی انداخت که چند سال پیش بهم گفته بود زیبایی زنانه ندارم و نمیشه بهم دل بست. منِ اون روزا بلد نبود جهان رو نادیده بگیره و سفت بچسبه به آدمایی که دوستش دارن، منِ اون روزا تموم فکر و ذکرش این بود که چطور زیبا بشه. لازم بود حتما چند سال بگذره و آدم ها بیان و برن تا یاد بگیرم زیبایی صرفا یک لغته و مفهومش توی چیزی نیست جز چشم های کسی که دوستت داره. لازم بود حتما سالها بگذره تا یاد بگیرم این که یک آدم گذری من رو زیبا نمیبینه مهم نیست، مهم اون کسیه که قبل از سفرش برای چند لحظه مکث میکنه، دستمو که توی دستش هست رو میبوسه و بی اختیار بهم یادآوری میکنه که زیبام.

برای علی تعریف کردم که کلافه م. گفتم خوب نیستم. گفتم نگرانی هایی هست و ترس هایی و کابوس هایی... حرف زدم و بی دریغ گوش داد. بعد دستمو محکم گرفت بین دست هاش و هیچی نگفت. من با علی یاد گرفتم که به سکوت محتاج تر از هرچیز دیگه ایم. همین که کسی در سکوت بهم گوش بده و بعد فقط دستم رو محکم بگیره منو راضی میکنه. سکوتی که نشونه گوش دادن باشه. شنیده شدن، بیشترِ چیزیه که من از زندگیم میخوام.

چشم هایی که باهاشون زیبا دیده بشم، گوش هایی که دقیق شنیده بشم، لب هایی که باهام حرف بزنه و دست هایی که محکم نگهم داره.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند