ما دقیقا همون چیزی هستیم که هرگز نخواهیم نوشت

 

دارم بدهی‌هام با زندگی را صاف میکنم. بدهی‌هام با زندگی و آدم‌ها.

کتاب‌هایی که باخته بودم را فرستادم. عشقی که فلانی به دستم داده بود و من پسش زده بودم را برداشتم و به فلانی مسیج دادم که عذرخواهم و دلم نمیخواسته دلش را بشکنم، هرچند که حالا این توضیحات برای او فرقی هم نداشته باشد. خودم را از آدم‌ها قرنطینه کردم؛ دور و منفور. دوری و نفرت چیزهایی هستند که سریعتر و راحت‌تر رد آدم را پاک میکنند. مسیج‌های مردی که دوستش داشتم و دوستم نداشت را بایگانی کردم و بی پاسخ و بی نگاه ازشان رد شدم. سین را بوسیدم و به اندازه تمام وقت‌هایی که به قهر گذرانده بودم، نگاهش کردم. هرکاری که لازم بود کرده‌ام تا این ردپا پاک شود، تا این ردِ بودن محو شد و حالا نشسته ام اینجا، از دور و طوری که هیچکس نبیند، دارم خودم را نگاه میکنم که چطور از همه چیز پاک میشوم. خودم را می‌بینم که کم کم از دایره معاشرت‌ها حذف میشود، خودم را می‌بینم که از دایره دوست داشتن‌ها پاک میشود و رد خودم را می‌بینم که توی ذهن و اولویت‌های آدم‌ها کم کم از بین میرود، همان طور که میخواستم: جوری که انگار هیچ وقت نبوده‌ام.

آقای میم.ر گفت "ما چیزهایی نیستیم که مینویسیم، ما دقیقا همان چیزی هستیم که هرگز نخواهیم نوشت". مگوهای زیادی دارم. خط‌های زیادی که هرگز نخواهم نوشت. خاطرات و صحنه‌ها و لحظاتی که حاضر نیستم کلماتشان را ثبت کنم. این‌ها را با خودم میبرم. این‌ها را مثل یک گنج با خودم میبرم. مگوهام را برمیدارم و میروم، مهم نیست به کجا، به قول آن شاعری که دوستش نداشتم "کسی که میگریزد، از گم شدن نمی‌هراسد".

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند