چارپاره پراکنده
1- سین داره میره. جدی جدی داره میره. مدام
نگاهش میکنم و بعد با خودم فکر میکنم که چطور باید ادامه بدم وقتی نباشه؟ سین تنها
آدمیه که دارم و بهم بگو ببینم تا حالا تنها آدمی که داشتی، از پیشت رفته؟ همش
چهار-پنج ماه. چهار-پنج ماه برای آخرین باهم بودنا خیلی کمه. مسخره ست. توی
چهار-پنج ماه چیکار میشه کرد؟ چطوری میشه جوری بغل کرد که دلتنگ نشد؟ چقدر باید
کسی رو نگاه کنی که تضمینی باشه روی دلتنگش نشدن؟ دلتنگی واژه کوچیکیه. تموم میشم.
تموم میشم. توی این جنگل تنها میشم. دلم میخواد داد بزنم "منو رها نکن".
دارم رها میشم. آخرین طناب داره وِل میشه.
2- یه رگ روی گردنم هست که هرچند دقیقه یک بار تیر میکشه و
یادم میندازه که اونجاست. دردش داره کلافم میکنه. با مُسکن ساکت نمیشه. هیچی روش
اثر نداره. اونجاست و دردناکه. وقتی هرچند دقیقه یک بار یادم میندازه که هست، نفسم
قطع میشه. یه جوری که انگار وقتی درد داره نفستو حبس میکنی. نفسای منقطع این چند
روز کلافه م کرده. آدم توی غار خودش به اندازه کافی خسته هست، دردو میخواد چیکار؟
3- به مامان گفتن برای داشتن من غصه نخوره. خودش اینو بهم
نگفت. از سر فضولی زیاد فهمیدم. دیروز از پشت بغلش کردم، با خنده بهش گفتم
"ببین حالا من همچین بدم نیستم، غصه اینا نخور". با عصبانیت گفت ولش کن،
گفت ببخش، گفت بگذر، گفت رها کن. نمیتونم مامان. کار من از رها کردن گذشته، دیگه
خودمم که دارم رها میشم. تو ولی منو ببخش. حقت بهتر از اینا بود.
4- گفت یه نفر رو میشناسه که همسن منه و از سال فلان تا
فلان هزارجور مدرک گرفته و هزارجور کار کرده. ته حرفش گفت "اون وقت تو
چی؟". من؟ واقعا من چی؟ من هیچی. من تو اون سالایی که طرف داشته مدرک
میگرفته، تلاش کردم زنده بمونم. تلاش کردم توی با روانم بجنگم و قانعش کنم که زنده
بمونه. من زنده موندم. کار سختی بود ولی تونستم و زنده موندم. خوشحال نیستم اما
این تنها کاریه که کردم و زنده موندن تنها چیزیه که دارم ولی متاسفانه بابتش مدرک
نمیدن.
Comments
Post a Comment