چو تخته پاره بر موج یا بذار هر طایفه‌ای گمان خودشو داشته باشه

نشستم اینجا. توی تاریکی نیمه شب. با حوله و بدن مرطوب. دارم از سرما یخ میزنم. خودمو پیچیدم دور پتو. یه شمع روشن کردم که نور چراغ نباشه ولی نور باشه. به حرفای آخر فکر میکنم و حالم خراب‌تر میشه. قاعدتا باید تا الان میخوابیدم ولی بیدارم، با موهای خیس و بدن مرطوب و مغز به هم ریخته. یه موزیک بی کلامی که نمیدونم چیه و مال کیه رو پلی کردم و مدام کلمه‌های آخر توی مغزم میچرخه.
"تو اطلاعات کمی از من داری". "تو خودافشاگری". تو، تو، تو...
درسته. همه چیز درسته. من خیلی کم ازش میدونم. خیلی خیلی کم. با خودم فکر میکنم چرا؟ چرا تونستم انقدر راحت دستمو برای بغل کردن کسی که اطلاعات کمی ازش دارم، باز کنم؟ چجوری تونستم چشممو باز کنم و یه نیمه شب خودمو تو ماشینش ببینم؟ چطوری به کسی اعتماد کردم که اطلاعات کمی ازش دارم؟ چرا این کارو کردم که حالا، امشب، خیلی راحت و با باد انداختن تو غبغش، برام بنویسه "تو اطلاعات کمی از من داری"؟ شبیه فاتحای منفی توی فیلما.
به خودم نگاه میکنم. به رفتارای اون نگاه میکنم و می‌بینم یه چیزی زیادی واضحه: انقدر حواسش به خودمراقبتی بوده که لذت شناخت طرف مقابل رو از دست داده. من چیزای کمی در موردش میدونم. خودش نخواست که چیزی رو نشون بده. زیرک و باهوش بود. باشه، قبول. ولی اون چی؟ من که رهام. من که برای همه یه دستم. من که جار میزنم خودمو. چجوری با این همه هوش و زیرکی، آدمی به این واضحی رو نشناخت؟ چجوری هیچ وقت نفهمید که چی خوشحالم میکنه؟ چجوری هیچ وقت نفهمید که دقیقا از چی ناراحت میشم؟ چجوری همیشه دنبال منظور و حسم میگشت وقتی جلوی چشمش، فریادش میزدم؟
شناختن آدما لذتبخشه. وقتی زیادی درگیر قفل و زنجیر زدن به خودت باشی، ازش غافل میشی.
من خودافشاگرم. ناراحت نیستم. همین باعث شد هیچ وقت تو زندگیم نگران لو رفتن نباشم. هیچ وقت زمانمو صرف قفل و بست زدن به خودم نکنم. چه لذتی بالاتر از رها زندگی کردن؟ من رها زندگی کردن. من خودمو رها کردم توی نوشتن و لذت بردم. به جای مراقبت از یه سری دیتای بیهوده در مورد خودم، لذت شناختن آدما رو داشتم. مهدی ربی میگه "نویسنده عریانترین قشر جامعه ست". من عریان زندگی کردم. از این لختی و عریانی لذت بردم. شبیه وقتایی که بدون پیژامه توی رخت خواب نرم میخوابی. همونقدر لذت بخش. همونقدر رها.
دارم فکر میکنم چقدر نگاه آدما متفاوته. هر آدمی که میاد تو زندگیمون، یه سمت وایمیسته و ما رو فقط از همون سمت و زاویه میبینه و تحلیل میکنه. فقط یک نفره که به جای ایستادن، شروع میکنه به چرخیدن، توی هر زاویه ای مکث میکنه، غرق میشه و گام و زاویه بعدی... زندگی هر آدمی فقط یک نفرو داره که به خودش زحمت چرخیدن میده.
بیست و یک ساله ام و الان 26 آذر 99ه، هنوز کسی نخواسته از جای ثابتش تکون بخوره، شاید هم هیچکس هیچ وقت نخواد این زحمتو به خودش بده، من اما نمی‌ایستم... قول میدم، به خودم، به این نور... حرکت میکنم و لذت دیدن و شناختن آدما رو از خودم نمیگیرم. حتی اگر در نهایت کسی با تحکم بهم لقب "خودافشاگر" بده و بعد با باد توی غبغبش، فخرِ قفل و زنجیرایی که به خودش زده رو بفروشه. من حرکت میکنم و لذت رها زندگی کردن رو از خودم دریغ نمیکنم.

 

پ ن: آدرس اینجا رو از بیوی توییتر برداشتم، زیادی داشت ویو میخورد.


Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند