دارم جهان را دور میریزم، من قوم و خویش شمس تبریزم
روزه سکوت گرفتم. مدل مریم وقتی که مسیح رو برای اولین بار بغل کرد و بعد از
شدت اضطراب و استیصال اشک ریخت. مدل مریم وقتی وحی الهی بهش گفت که سکوت کنه. روزه
سکوت گرفتم. کوچ کردم به این کنج بیست متری از دنیا و نذر ده روزه سکوت کردم. هیچ
ارتباطی، هیچ دیالوگ غیرضروریای و هیچ آدمی. اینجا نشستم و سکوت میکنم تا جایی که
جهان حنجرهم بشه.
ضعف و بیاشتهایی یقهم رو گرفته و رهام نمیکنه. غذا از گلوم پایین نمیره و توی
دهنم میماسه. مدل بچگیم وقتی که غذایی رو نمیخواسنم و با سماجت تمام گوشه لپم نگهش
میداشتم تا مزهش از بین بره و سرد و رقت انگیز بشه. با این تفاوت که حالا سالهاست
که از اون روزا گذشته و مدتهاست که مزهها و غذاها تنها نجات دهنده های من از
نکبت زندگی بودن. حالا ولی انگار نکبت تا گلوم بالا اومده. نه مزه ای رو میخوام و
نه طعمی و نه خوراکی. انگار آخرین طناب نجات رو رها کرده باشم. نمیدونم قراره تا
کجا بدون طناب جلو برم. نمیدونم توی مسیر طناب دیگهای بهم میرسه یا نه. نمیدونم
دستی نگهم میداره یا نه. فقط میدونم که دارم بدون طناب، با روزه سکوت، جلو میرم و
مدتها بود که این میزان از خلاء رو تجربه نکرده بودم. داشت یادم میرفت که تا چه
حد میشه توی خلاء پیش رفت. داشت این حس "هیچ" بودن رو یادم میرفت. حالا
انگار هیچ ام. توی این کنج بیست متری، در سکوت نشستم و ساعتهاست که چیزی نخوردم و
حتی بدون بستن چشمها هم میتونم خلاء رو حس کنم.
نمیدونم که آدمی که بعد از ده روز این خلاء خارج میشه کیه. نمیدونم آدم بعدی قراره
چجوری باشه. نمیدونم تا چه حد سر پا خواهد بود. نمیدونم میتونه به زندگی معمولی
آدمهای خارج از این بیست متری برگرده یا نه. نمیدونم باز میتونه از طعم غذاها لذت
ببره یا نه. نمیدونم طنابی برای خودش پیدا میکنه یا نه. مهمتر از همه... نمیدونم
اصلا آدم زندهای از این خلاء خارج خواهد شد یا نه.
هیچ چیزی نمیدونم. به اندازه مریم که وقتی با مسیح توی بغلش به سمت شهر میرفت و
هیچ چیزی در مورد سوالها و حرفها نمیدونست.
غمگینم؟ نه دقیقا. مضطربم ؟ نه دقیقا. گیجم؟ نه دقیقا. نمیدونم.
هیچی نیست. هیچی. خلاء. خلاء محض.
Comments
Post a Comment