ببین و بگذر و خاطر به هیچکس مسپار
به تراپیستم گفتم حالا با یک حجم محبت تلنبار شده روی دستم
مواجه شدم. نه حالا، هربار که یک ارتباط انسانی را قطع میکنم همین میشود. هربار
که یک رشته طناب پاره میشود همین است. یک حجم بزرگ از نگرانی و محبت و عشق میماند
روی دستم که هیچکس نیست تحویلش بگیرد. شبیه وقتی که برای کسی کادویی میخری و قبل
از گرفتن هدیهی تو میمرد یا به هرطریق دیگری نیست و نابود میشود بعد تو میمانی
و هدیهای که توی دستهات است ولی اسم کسی رویش مانده که حالا نیست تا تحویلش
بگیرد.
به تراپیستم گفتم برای این حجم سنگین روی دستم مانده غمگینم، برای از دست دادن،
رفتن، گذشتن یا هرچیز دیگری غمگین نیستم الا همین توده سنگین باد کرده روی دستهام.
گفت "فکر نمیکنی خودت لازمش داری؟". بعد من به
دستهام نگاه کردم، به قلبم، به خودم، به زن دیوانهای که آنجا روی صندلی نشسته
بود و میگفت کسی را میخواهد که نگرانش باشد و یک تکه از قلبش را بگیرد، به زنی
نگاه کردم که آنجا نشسته بود و هیچ چیز نداشت جز همین محبت که باد کرده بود روی
دستش. پرسیدم "خودم؟". گفت "آره، خودت، با خودت مهربون
نیستی".
با خودم مهربان نبودم. وقتی یک مشت عشق را گرفته بودم توی
دستم و دور شهر میچرخیدم و اجازه میدادم هر پرندهای به آن نوک بزند، با خودم
مهربان نبودم. وقتی ایستاده بودم و پشت آدمهایی که میخواستمشان آب میریختم که
به سلامت به مقصد برسند، با خودم مهربان نبودم. وقتی میگفتم "حق با
توست" و بعد اشکهام را جمع میکردم برای تاریکیِ توی کُمد، با خودم مهربان
نبودم. وقتی همیشه اولین نفر "او" بود و آخرین نفر "من"، با
خودم مهربان نبودم. توی دویدنهای فروردین و اردیبهشت، پلانکهای دو دقیقهای
خرداد، ضربههای متوالیِ تیر ماه، پرشهای آزاد مرداد و رها کردن شهریور و بعد
فریادهای مهر ماه... توی هیچ کدام با خودم مهربان نبودم. با این زنی که نشسته
اینجا، دستهاش را گرفته بالا و با التماس میگوید "این محبت و نگرانی را از
من بخرید"، مهربان نبودم. حتی بلد نیستم که چطور باید دوستش داشته باشم. چطور
در آغوشش بگیرم. غریبه است. غریبه است. دستهام برای بغل کردنش باز نمیشود. ازش
میترسم. مثل کسی که با یک غریبه حبس شده باشد توی یک اتاق، با یک غریبهی ژنده
پوش گریان نشستهام اینجا، همدیگر را نگاه میکنیم و از ترس و غربت اشک میریزیم.
Comments
Post a Comment