برای زهرا نوشتم که غمگینم اما دارم فرار میکنم. دو تا پا دارم، دو تای دیگه
هم قرض کردم و دارم با آخرین سرعت ممکن میدوم. وقت برای غنگین بودن ندارم یا به
حسابی خودم با دو تا دستهام وقتِ غمگین بودن رو خفه کردم. از محل کارم به جای
هفتهای یک پروژه، دو تا پروژه گرفتم، کتابهای نخونده رو لیست کردم و درسها رو
داوطلبانه پیش از موئد مطالعه میکنم. اگر وقتی اضافی بیاد، گوشهی چیزی رو نقاشی
میکنم و میدوزم. سوزن رو فرو میبرم توی پارچه و باز از پارچه خارج میکنم و با دقت
خیره میشم به ردی که روی پارچه میمونه. سوزن... پارچه... رد به جا مونده... طرح
نهایی. زندگی همینه. زندگی همینه. اتفاقی که جلو میاد، از ما رد میشه و ردی که روی
ما به جا میمونه و آدم جدیدی ازمون میسازه. آدمی که لزوما ورژن بهتری هم از قبلی
نیست.
آدم جدیدی هستم، حاصل ردهای به جا مونده از اتفاقات و افرادی که سرعت ورود و رد
شدنشون شبیه به طوفان بود. روزی چند بار خودمو توی آینه، توی انعکاس پنجره، توی
دوربین موبایل نگاه میکنم تا مطمئن شم هنوز همون زنی هستم که بودم. خودم رو گم میکنم
انگار. یهو گیج میشم از کسی که هستم. گیج میشم از فکری که داره از ذهنم رد میشه.
دست میکشم روی صورتم و با گیجیِ مخصوص بیمارهای آلزایمری از خودم سراغ زنی رو
میگیرم که با جزئیاتِ بی اهمیت خوشحال بود، زنی که با شوقِ قهوه اول صبح از خواب
بیدار میشد، زنی که یک بوسه کوتاه روی موهاش کافی بود تا پرواز کنه، زنی که چیزی
نمیخواست الا یه آغوش که بتونه بهش تکیه کنه، زنی که بودم... زنی که زندگی کردن
بلد بود.
از کسی که الان هستم میپرسم "خوشحالی؟" و جوابی ندارم. جوابی برای خودم
ندارم. آرامم. این تنها حلقهی اتصالم به حیات است که حداقل هرچیزی که هست من
آرامم. شاد نیستم. طوری نیستم که بگویم ته دلم یک لبخند بزرگ نشسته. طوری هم نیست
که بگویم دلم میخواهد زار بزنم و به صورتم چنگ بکشم. آرامم. کمی هم غمگین. بیشتر
از کمی البته. ترکیبی از غم شدید و آرامش. غم از یک حد و دوزی که رد میشود دیگر
توانی برایش نداری. سِر میشوی انگار. به جای هر واکنشی، مینشینی، نگاهش میکنی و
چون کار دیگری ازت برنمیآید صبوری میکنی تا خودش از پس خودش به هرشکلی که
میخواهد بربیاید.
Comments
Post a Comment