بو میکشم تنهایی خود را
از صبح همه چیز را به بطالت گذرانده ام. بعضی روزها هم این
طوری است. آدم دلش میخواهد جزو عمر حساب نشود، جزو جهان و زمان حساب نشود، بعد
تمام روز را زل بزند به سقف یا کارهای بیهوده کند.
سین پرسید "چرا انقدر بیکاری؟". بیکار بودم؟ نه. پروژههام روی میز خاک
میخوردند و خودم کف اتاق خواب. برای یک لحظه نگاهش کردم و باز زل زدم به سقف. دو
شب پیش ازش پرسیدم که میآید برویم سفر یا نه؟ گفت کجا؟ سریع و بدون فکر جواب دادم
لنگرود. یک خنده کوتاه کرد و گفت "چقدر سریع". یک چیزی این روزها دارد
من را میکشد سمت لنگرود. یک چیزی که نمیدانم چیست. یک چیزی شبیه آن سالی که من را
کشید سمت اصفهان و آن سفر عجیب و غریب که زندگیام را دو نیمه کرد. آن رهایی هنگام
برگشت که احساس میکردم متعلق به هیچ کجا نیستم. یک چیزی این روزها من را میکشد
سمت لنگرود، بدون این که بدانم چیست، بدون این که بدانم چرا، بدون این که اصلا بفهمم
چرا لنگرود! مهم هم نیست. به هرحال همیشه همین است. یک صدایی از درونت پخش میشود
بین دالان های مغزت و انقدر یک چیز را تکرار میکند که تو مثل مسخ شدهها زندگیت
را ول کنی و بهش گوش کنی. از این صداها زیاد بین دالان های مغزم میپیچد. شاید هم
چون بهشان گوش میکنم، تکرار میشوند. وگرنه چرا برای باقی آدمها اینطور نیست؟ شاید
هم هست. شاید نمیشنوند. شاید هم یاد گرفتهاند چطور بشنوند و اهمیت ندهند، شبیه
آن زنی که توی خیابان، بچهاش توی بغلش زار میزد و زن انگار در جهانی دیگر باشد،
ویترین مغازه ها را نگاه میکرد و قدم میزد. من ولی بلد نیستم. همیشه خدا اینطور
بوده که اولش مقاومت کردم و بعد دست هام را بردم بالا و تسلیم شدم. مثلا همان سفر
اصفهان. چند ماه تمام صدای اصفهان میپیچید بین دالان های مغزم و من هی گوش هام را
میگرفتم، یک طوری که انگار صدا از بیرون به گوش هام میرسد. بعد یک جایی دست هام را
گرفتم بالا و تسلیم شدم، بلیط خریدم و افتادم توی جاده و موقع برگشت، وقتی که هنوز
از عطر جلفا و کلیساها و سنگ فرش خیابان ها مست بودم، فهمیدم چیزهای زیادی سرجای
خودشان نیستند. یک جور خلاء بود آن هم. یک جور خلاء، شبیه به الان اما خیلی بیشتر.
این ها مهم نیست. هیچ کدامش مهم نیست. من دارم این ها را روی یک ترک تانگوی فوق
العاده از دنیل هُپ مینویسم (اگر برایتان مهم است که فکر نمیکنم باشد). تانگو توی
گوش هام میپیچید و من دلم میخواهد چشم هام را ببندم و خودم را ببینم که چطور در انتهای
یک مهمانی بزرگ، وقتی همه خسته اند و نور را کم کرده اند و هرکس یک گوشه برای خودش
لم داده، توی آن نور کم و با پای برهنه چرخ میزنم و میرقصم. دلم میخواهد چشم هام
را ببندم و خودم را بیندازم وسط این رویا. وسط رویای یک چرخش آرام، زیر نور کم، با
سری که کمی گرم است و پاهایی که از خستگی کفش های پاشنه بلند برهنه شده. دلم
میخواهد چشم هام را ببندم ولی نه... نمیبندم، آنجا مال من نیست. جشنی در کار نیست.
کفش های پاشنه بلند مدت هاست دارند توی کمد خاک میخورند. خستگی پاها و گرم شدن سر
را فراموش کرده ام. جشنی نیست و این فقط یک ترک موسیقی است که در دومین روز سکوت
از دوره ده روزه، همراه من بوده است. جشنی در کار نیست. سالنی نیست. همهاش همین
است. همین اتاق بیست متری و همین روزه سکوت و همین دهانی که هنوز نتوانسته برای
هیچ غذا و طعمی باز شود.
دومین روز این طور گذشته: کمی کار، بطالت، زل زدن به سقف، اندکی موسیقی، قلمه زدن
گیاهی که دوستش دارم، نوشتن و جلوگیری از هرگونه کلام اضافی و رویاپردازی.
Comments
Post a Comment