And if you need a friend, There's a seat here alongside me*

 

سرم رو آوردم بالا و برای چند ثانیه‌ی طولانی به قیافه خودم توی آینه دست شویی خیره شدم. زنی با موهای ژولیده و صورتی پر از جوش‌های عصبی، ابروهای پُر شده و بعد به خودم اومدم و دستی که زیر شیر آب می‌لرزید و نمی‌تونستم ثابت نگهش دارم رو بالا آوردم. صورتم رو لمس کردم. با انگشت اشاره‌ی لرزون کشیدم روی چشم‌هام که حالا غریبه‌تر و سردتر از هر زمان دیگه‌ای بهم خیره شده بودن. فکر کردم که چرا؟ چرا به اینجا کشیده شد؟ چرا این اتفاق برای ما افتاد؟ طور دیگه‌ای نمی‌شد که این زندگی پیش بره؟ چرا همیشه بدها نصیب ما بوده؟ کم غصه خورده بودیم؟ کم برای هم اشک ریخته بودیم؟ کم توی بغل هم زار زده بودیم؟ مسیر زندگی چرا باید ما رو به اینجا میرسوند؟ چرا باید درد رو تا این حد به سمت بالا می‌کشید؟ چراها توی مغزم میچرخیدن... شبیه یه رقص دسته جمعی. کسی بین صداهای بیرون پرسید "کیمیا کجاست؟". شیر آب رو بستم. نگاهم رو از زنی که توی آینه بود گرفتم. دست‌هام رو خشک کردم و رفتم بیرون. به هفت نفر آدمی که توی خونه پخش بودن نگاه کردم. به تک تک شون. با دقت هرکدوم رو توی ذهنم ثبت کردم. میم رو که مدام طول خونه رو راه میرفت و حواسش بود که در اوج تلخی باز هم شوخی کنه که مزه‌ی زهر زیر زبونامون جمع نشه. عین رو که روی مبل نشسته بود، نگاهش نگران بود اما دنباله شوخی میم رو میگرفت تا برای چند لحظه‌ی سطحی یادمون بره که چی شده. ف و ب که توی آشپزخونه، بوها و مزه‌ها رو با هم ترکیب میکردن تا جون جادو کردن رو به این جمع برگردونن. به دست پ که بی هوا بین موهام نشست و آرامشی که میدونست این کارش بهم میده، حواسش که توی این شلوغی جمع بود سمت حال‌مون و نقطه‌های آروم شدن‌مون رو یاد گرفته بود. نگاه کردم به آدم‌ها... به این هفت نفر... به این جمع که حالا چند روز بود هر کاری رو تعطیل کرده بود چون یکی‌مون داشت زیر آب خفه می‌شد و نیاز داشت که بهش تنفس مصنوعی بدیم... نیاز داشت که اکسیژنمون رو باهاش قسمت کنیم و من با چشمای خودم دیدم که هرکس چطور از سهم اکسیژن خودش گذشت تا کنار هم نفس بکشیم.
زن ژولیده‌ای هستم، با نگاهی سرد و زندگی‌ای آشفته که حتی نمی‌دونم امروز چند شنبه‌ست یا چند روز از زمانی که مرگ دست‌هاش رو دورمون حلقه کرده بود میگذره... زن ژولیده‌ای هستم و این مهم نیست... مهم نیست چون عطر غذای ف و ب توی هوا پخشه و لبخندِ شوخی‌های میم روی لب‌هامونه و حواس جمع پ به دنبالمون و عین... عین که هنوز اینجاست... عین که بودنش این روزها، غنیمت جنگی بین ما هفت نفر و دست‌های مرگه.


*بخشی از آهنگ Roads Untraveled از گروه Linkin Park

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند