عجز خودآموخته
یادم افتاد که جایی ایستادهام که درست در هجده سالگی
آرزویش را داشتم:
شغلی که مرتبط با نوشتن باشد
یکی شدن با دانشگاه و آدمهایش
پیدا کردن دوستهایی که نگران رفتنشان نباشم
استقلال و بریده شدن بند ناف از خانواده
سفر کردن طوری که دوست دارم
تجربه کردن و زندگی کردن آن طور که وابسته به تجربههاست
حالا اینجا ایستادهام، نزدیک به بیست و دو سالگی و فکر میکنم
که چهار سال پیش چقدر همه چیز دور به چشمم میآمد. چه چالشهایی که حسابشان را
نکرده بودم و انقدر فرسوده کننده بودند که ذوقی برای رسیدنها باقی نگذاشتند. به
خودم نگاه میکنم و مسیر پیش رو؛ از خودم میپرسم "چی میخوای؟" و جوابی
برایش ندارم. انگار فقط تا یک حدی میتوانستم آرزو کنم و حالا که همهی آرزوها را
دارم دیگر هیچ چیز برای خواستن نیست. گُنگ ایستادهام در میانه زندگی و دلم آرزو
میخواهد. دلم میخواهد حالا که انقدر خواستههام دور و نزدیکاند، چیزی آرزو کنم
که حساب شدهتر از قبل باشد، چیزی که مسیر رسیدن به آن از کورهراه های سنگلاخی
نگذرد. مسیر رسیدن به آرزوهای هجده سالگی، سنگلاخی بود، من پا برهنه بودم و حالا
این پاها دیگر جان سابق را برای رد شدن از کورهراههای پر از زخم ندارد. برای
بیست و دو سالگی به بعد یک مسیر صاف میخواهم. یک خط صافِ بدون زخم. راهی که دردش
کمتر باشد، زخمش کمتر و دل خوشش زیاد.
هدیه میگوید ما نمیتوانیم جلوی رنج کشیدن را بگیریم اما مهم این است که گیر عجز
خودآموخته نیفتیم. از عجز خودآموخته میپرسم و میگوید زمانی است که انقدر در درد
فرو میروی که قبول میکنی راه نجاتی نیست؛ شبیه به رها کردن آخرین طناب نجات. با
خودم فکر میکنم که حالا که رنج جزو جدا نشدنی این زندگی است، حالا که آرزوی زندگی
بدون رنج محال و رویا است، چطور این طناب نجات را محکم کنم که یک جایی از داستان
غرق نشوم توی دردهام؟
Comments
Post a Comment