بیا باهم گریه کنیم
یه
سری چیزا رو نمیشه نوشت. بدی پابلیک نوشتن همینه. دستتو برای زدن یه سری از حرفا
میبنده. وگرنه که کی حاضر میشد پول بده به تراپیست برای حرف زدن؟ همه مینوشتن. همه
پابلیک و قابل خوندن مینوشتن. نمیشه. راستشو بخوای یه سری حرفا هست که باید به
غریبهترینا زده بشه. شاید بگی اصلا چرا باید زده بشه؟ چون هناق میشه! چون اگه ولش
کنی توی گلو، شبیه یه زالو میچسبه به جایی که هست و شروع میکنه ازت مکیدن.
دلم
برای حرفای معمولی زدن تنگ شده. دلم میخواد بریم بیرون، من یک سره از معمولیترین
چیزای زندگیم تعریف کنم، تو از معمولیترین چیزا بپرسی. تعریف کنم که حالا طبقه
بالای تخت میخوابم و این باعث شده کل شب رو هوشیار باشم، که پشهها حمله دسته جمعی
دارن به اتاق و مهتاب یادم داده برای حفظ شدن در برابرشون به خودم الکل بزنم،
تعریف کنم که گَرد بهار انقدر نشسته توی وجودم که نمیتونم بیدار بمونم و دارم فکر
میکنم که از کارم استعفا بدم تا با خیال راحت بخوابم، برات بگم که قرصها رو سرخود
قطع کردم و اون گردن دردِ پیرِ قدیمی برگشته سرجاش بعد تو بحث رو بکشونی به
خودم... به خودِ خودم... به اون نقطه عمیق روحم که کم پیش میاد جایی ازش حرف بزنم.
برات بگم که دلم گریه کردن میخواد. دلم یکم پوست نازکی میخواد. دلم یه گوشه نشستن
و زار زدن میخواد. چند وقته که گریه نکردم؟ نمیدونم. خیلی وقته. دلم میخواست بین
این همه فشار در و دیوار یه دل سیر اشک بریزم و بعد دوباره برگردم به زندگی.
نمیشه. نمیتونم. سوگواری ازم گرفته شده. نعمت سوگواری رو از دست دادم. شبیه
داستانای اساطیری که شخصیت اصلی گناهی میکنه و خدای باستان نعمتی رو ازش میگیره.
یادم نیست کجا و چه گناهی ولی نعمت سوگواری رو، نعمت اشک ریختن رو، از دست دادم.
خستهم. حرفای معمولی میخوام و راهی برای گریه کردن. تو کجایی اصلا؟ وسط این همه
داستان... تو کجایی اصلا؟
Comments
Post a Comment