آهای درختای انار، دیکته بیغلط کجاست؟
یکیمون داره توی دیوار دنبال خونه
میگرده، اون یکی بین پانسیونا دنبال اتاق، نفر سوم با یه دست درس میخونه، با دست
دیگه دنبال کاره. خستهایم. خیلی زیاد. چند روزه اوضاع همینه. از این همه بی ثباتی
وضعیت خستهایم و از این همه دویدن و به جایی نرسیدن نفسمون گرفته. دلم میخواد
خودمو محکم پرت کنم زمین و درست توی همون نقطهای که با زمین برخورد میکنم برای
چند سال بخوابم. خوابیدن... خوابیدن که حالا پاش به آرزوها باز شده. قرصا رو
گذاشتم کنار، یه هفتهای هست، نمیدونم در موردش چیزی نوشتم یا نه ولی نمیشه
خوابید. تمام شب رو از پنجره به بیرون نگاه میکنم. به آسمونی نگاه میکنم که این
شبا تاریک نمیشه و به پرندههایی که لبهی پشت بوم رو به رویی چرت میزنن. به حیاط
سبزِ خونه رو به رویی و به جزئیاتی که زشتن ولی نمیدونیم تا چند وقت دیگه میشه
دیدشون.
شبا با میم برنامه شبانه داریم. پیاده روی و بعدش یه قسمت سریال و بعدم شب بخیر.
دیشب وقتی مطهری ِ سوت و کور رو گز میکردیم، فکر میکردم که از این روزا چی یادمون
میمونه؟ مثلا ده سال دیگه، وقتی تو سی و دو سالگی هستیم، چی میگیم از این روزا؟
اصلا کجاییم اون موقع؟ تو سی و دو سالگی، قراره کجای این شهر باشیم؟ اصلا توی همین
شهر میمونیم؟ یا من بلاخره رویای زندگی تو شهر دریایی رو برآورده میکنم؟ زندگی
چقدر سختتر میشه، چقدر آسونتر؟ خوشحالیم؟ راضی ایم؟ از جنگی که این روزا وسط
میدونش هستیم، راضی ایم؟ ارزششو داره؟ نمیدونم. نمیدونم. سی و دو سالگی... چه راه
بلندی... چه مسیر درازی.
Comments
Post a Comment