پراکنده
شب بیداریها همچنان ادامه داره. حالا آقای الف تنها کسیه که هرشب یادش هست که بیدارم. نیمه شب از راه میرسه، جیره آهنگ شبانه رو میگذاره پشت در و بدون هیچ کلا اضافهای تو تاریکی شب محو میشه. از آقای الف خوشم میاد. از آدمهایی که بلدن در سکوت، همراه باشن خوشم میاد. از نزدیک بودنهای دور خوشم میاد. حس اعتماد رو جایی در نقاط عمیقِ درونم بیدار میکنن.
هفته سختی بود. سخت گذشت و انگار که قراره هفتهی بعدی سختتر از این حرفا هم باشه. بابا پنج شنبه اومد دنبالم. گفت میریم خونه، چند روز با گلدونا و نخها استراحت میکنی و بهتر میشی. توان بحث رو نداشتم. توان نه گفتن رو نداشتم. اومد و کیلومترها از شهری که دوستش دارم دورم کرد و من در سکوت به جاده خیره شدم که دور و دورترم میکرد. پرسید که چرا نمیرم خونه؟ گفتم اینجا راحتترم. گفتم اینجا میتونم چشمهام رو ببندم و گم شم ولی توی خونه نمیتونم. گفتم این شهر و خیابوناش آغوش بازِ همیشه منن، برای هرحالی همیشه آغوششون باز بوده... چه شبهای عزیز خیابون مطهری، چه بعد از ظهرهای غمگین خیابون بهار شیراز، چه گم شدن توی حجم آدمهای میدون هفت تیر... این شهر آغوش باز داره برام و من نمیتونم چشمم رو ازش بگیرم. نمیتونم دور شم. منی که همیشه آرزوی هجرت داشتم، آرزوی رفتن و کوچ کردن و تنهایی توی شهری که ساحل داشته باشه، حالا و این روزا بیشتر از هرچیزی نسبت به این آرزو احساس ناتوانی میکنم. به شهر خیره میشم... به ساختموناش و در و دیوارش و حتی اون موشهای چاق و چلهی جاخوش کرده توی جوبها و بعد فکر میکنم که کجا برم؟ کجا برم که انقدر در و دیوارهاش بلد باشن انقدر خوب در آغوشم بگیرن؟عین میگه دیگه نمیخواد ادامه بده. میگه باید به تصمیمش احترام بذاریم. من چشمهام رو میبندم و یاد زمستونِ دو سال پیش و پیاده رویهای طولانیمون میفتم... یاد همآوازیهامون و اشک از گوشهی چشمم میچکه پایین. یک قطره اشک. اشک... گریه... میتونم گریه کنم. نه خیلی زیاد. فقط برای یک قطره. از قطرهی سُر خورده کنار چشمم عکس میگیرم تا بعدا نشون هدیه بدم و بگم "ببین... شد... گریه کردم! برای ماجرایی بی نهایت تلخ اما شد و گریه کردم". دستم میره که چتش رو باز کنم، عکس رو بفرستم و بیمهابا تعریف کنم که توی چه هزارتوی تلخی گرفتارم. چتش رو باز میکنم، نگاهم میفته به عکس پروفایلش و بعد یادم میاد که این روزها برای همه تلخن و باید تلخی رو برای خودم نگه دارم، مبادا کسی رو تلختر کنه. چت رو میبندم و عکس رو نگه میدارم تا یادم بمونه بلاخره کجا و برای چه چیز بینهایت تلخی اشک ریختم و این طلسم طولانی رو شکستم.
بیشتر از اینها باید بنویسم... از دلتنگیم برای دخترا... از کتابی که این روزا مزه مزه میکنم... از چیزایی که میدوزم... بیشتر از اینها باید بنویسم اما این کمردرد و بداخلاقی پی ام اس، امونم رو بریده و اجازه نمیده این ذهن پراکنده رو یک جا جمع کنم.
Comments
Post a Comment