وقتی سنت بیشتر بشه، از این خاکستریای دورهی بیست سالگی راحت میشی
زندگی به نظرم
هیجان انگیز میاد. به طرز عجیبی رها و نترس شدم. چیزایی که قبلا با تعجب بهشون
نگاه میکردم، حالا یه درِ جدیدن که باید تجربه بشن و تجربههای جدید منو زنده میکنن...
زنده... طوری که انگار زندگی زیر دندونام داره مزه مزه میشه.
فاطمه میگه جلوتر نرو. معتقده یه جایی میبرم. میگه روزای بگ*ا رفتن رو نمیبینم
وقتایی که انقدر سرخوشم. من میگم چرا جلوتر نرم؟ زندگی چیه اصلا مگه؟ چی جز همین
جلو رفتنا و تجربه کردنا. بعد با خودم حساب میکنم که اگر فردا صبح این زندگی تموم
شه، چقدر ازش هست که تجربه کردم و چقدر ازش هست که هنوز قفل شده باقی مونده؟
نمیدونم. فاطمه راست میگه. من به بگایی فکر نمیکنم. شاید چون هر چیزی هزینه داره و
هزینه زندگی کردن و تجربه کردن و جلو رفتن، بگاییه. شاید چون بگایی رو، غصه رو و
درد رو بلدم و تا حالا چندین بارِ خیلی محکم تونستم ردش کنم. نمیدونم. هرچی که
هست... من این هزینه رو میدم... از گوشه گود نشستن هیجان انگیزتره... شبیه
موتورسواری توی باد، وقتی اتوبان خلوته و سرعت بالاست!
بهم گفت وقتی سنت
بیاد بالاتر از این خاکستریا راحت میشی. خندیدم و توی دلم فکر کردم که خاکستری؟ من
که خاکستری ندارم! حالا فکر میکنم شاید خاکستریا همین باشن، همین که نمیدونی درستش
چیه؟ چشم بسته میری توی شکم ماجرا یا از دور با حسرت نگاهش میکنی. شاید جلوتر، وقتی
که دیگه از این دختربچهی شَر جدا شده بودم، بفهمم منظورش از "خاکستریا"
وقتی داشت با انگشت اشاره روی گونهم میکشید، چی بوده.
Comments
Post a Comment