قلبم رو پیدا نمیکنم؛ احتمالا توی یکی از همین فروپاشیها گمش کردم
یک. سنگینیشو حس میکنم. سنگینی فضا رو. سنگینی شرایط رو.
سنگینی سرنوشت رو. سنگینی همه چیز رو حس میکنم و روحم بیشتر از قبل به سمت متلاشی
شدن میره. خستهم و احساس میکنم شاید قمر در عقرب همین باشه. همین که تو اینجا
نشستی و بدون هیچ دلیلی سنگینی. فضا سنگینه. آدمها سنگینن. نفسی که میکشی سنگینه.
دلم میخواست دستامو باز کنم، خودمو رها کنم و مثل وقتی که توی آبم، آروم و بیوزن
روی جریان آب شناور بشم. دلم میخواست دستامو باز کنم، آروم و سبک از لبهی بالکن
اتاق، از بین شمعدونیهایی که گُل دادن، پرواز کنم و بعد همه چیز تموم بشه. تموم
شدن... تموم شدن چیزیه که میلم بهش بیشتر از همیشه ست.
دو. زمزمه میکرد «با صدهزار مردم تنهایی/ بی صدهزار مردم
تنهایی» و این درستترین چیزی بود که تا به حال از لبهای کسی خارج شده. تنهایی.
تنهایی رو جایی توی عمق جونم حس میکنم. شبیه به وقتی که عاشق میشی و جایی توی عمق
جونت پروانهها بال میزنن. حالا جایی توی عمق جونم، یه خلاء هست... یه خلاء که از
شدت تاریکی، هیچ پروانهای رو توی خودش راه نمیده. یه فضای خالی که حاضر نیست
اجازه بده کسی بهش نزدیک بشه چون هنوز یادشه که زخم بودن آدمها چقدر دردناکه و
زخمِ ناگهان محو شدنشون چقدر دردناکتر.
سه. اوضاع روحیم خوب نیست. روی مرز فروپاشی ام. هرثانیه
دارم تکههامو جمع میکنم و سعی میکنم تا به هم بچسبونمشون... هر تکهای که میچسبونم،
تکه دیگهای سقوط میکنه و این روال شبیه به یک لوپ باطل ادامه داره. هربار برای
کنار هم نگه داشتن این تکهها از یه چسب استفاده میکنم و بعد خیلی زود میفهمم که
چسبام دیگه تاثیری ندارن. انگار که فاسد شده باشن، همه چیز فرو میپاشه. چسبِ
دوستی؟ نه. چسبِ عشق؟ نه. چسب آدمها؟ نه. چسب دوست داشتن؟ نه. چسب دوست داشته
شدن؟ نه. نه. نه. هیچ چسبی... هیچ چسبی دیگه کار نمیکنه. خستهم. بینهایت خسته.
چهار. تمومش میکنم. یه روزی از همین روزا، تمومش میکنم.
مثل همهی آدمایی که تصمیم گرفتن و تمومش کردن. یه روزی از همین روزا، وایمیستم یه
جای بلند، دستامو باز میکنم و یه پرواز کوتاه به خودم هدیه میدم. دلم نمیخواد
تموم شه... ولی دیگه نمیشه... دیگه نمیتونم. هر قصهای باید یه جایی به نقطه
برسه.
Comments
Post a Comment