یک. پسر در مورد دم دستی‌ترین مسئله ممکن چیزی رو پنهان کرد و پنهان کردنش منجر شد به این که من چند ساعت رو به حمله عصبی و اضطراب بگذرونم. قرص‌ها رو جا گذاشته بودم و سعی می‌کردم جوری تنگی نفس و حمله رو پشت سر بگذارم که دخترها بیدار نشن. یه شب سخت رو گذروندم که حقم نبود و در نهایت هم واقعیتِ پنهان شده رو دختر، وقتی که از دویدن صبحگاهی برگشت، بهم گفت. رنجیدم. احساس کردم در حقم بدی شده و تحت شرایطی قرار گرفتم که حقم نبوده. رنجیدم، چت پسر رو باز کردم که بنویسم رنجیدم بعد فکر کردم که اصلا چه مهم؟ وقتی انقدر این ارتباط براش امن نیست که به پنهان کردن چیزی میرسه، دیگه رنجیدن و ناراحتی من، چه مهم؟ چت رو بستم و پسر رو میوت کردم. بعد یادم اومد که توی این یک ماه، همیشه من شروع کننده بودم. همیشه من نگران بودم. همیشه من دست‌هام باز بوده و اگر هم جای دیگه‌ای، دستی از سمت پسر باز شده، به تعارف بوده. چَت رو آرشیو کردم. از میانگی متنفرم. از متوسط بودن بیزارم. به این یک ماه نگاه کردم و به رابطه‌ای که نه انقدر نزدیکه که نقطه‌ی امن و اتکا باشه، نه انقدر دور که یک آشنا در مهمونی. از میانه بودن بیزارم و چه اهمیتی داره که این میانه بودن کجا باشه؟ حتی وسط یک ارتباط انسانی! من از میانه بودن بیزارم و با همه‌ی آنچه که گذشته بود، فکر کردم که دیگه وقتشه دکمه‌ی آرشیوِ چت رو بزنم. وقتی تلاش برای نقطه‌ی امن و اتکا بودن بی‌پاسخه، من ترجیح میدم یه آشنا وسط مهمونی باشم تا این که در میانه بایستم.

دو. با مک مورفی دراز کشیده بودیم رو چمن‌های پارک لاله. این کاریه که جدیدا انجامش میدیم. تباه‌ترین فعالیتی که تو کل روز داریم. تا لاله میریم بعد تو خلوت‌ترین چمن کاری، ولو میشیم روی چمن‌ها و به آسمون نگاه می‌کنیم. امروز باهم حرف زدیم. در مورد تباه بودن این زندگی. در مورد خالی از هیجان و اهمیت بودن همه چیز. پرسید که جلسات تراپی رو ادامه میدم یا نه. گفتم که ادامه نمیدم. گفتم که دیگه حوصله و توانی برای این که بخوام در مورد مغزم با کسی حرف بزنم، ندارم. بهش گفتم که دیشب یه ویدیو از طعم گیلاس رو دیدم؛ یه بخشی که شخصیتِ تاثیرگذارِ قصه داشت در مورد طعم توت و عوض شدن مسیر زندگیش با یک توت حرف میزد. به مک مورفی گفتم که یه زمانی چقدر این فیلم رو دوست داشتم و حالا به نظرم مسخره‌ترین محتوای ممکنه! هرچیزی و هرکاری که بخواد ذره‌ای به جهان معنی و اهمیت میده، مسخره ست!

سه. هنوز در مورد این که چطور و کجا اتفاق بیفته شک دارم.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند