بخند باز با بغض تو صدات
گفت حق دارم ناراحت باشم. گفت مرز
بزرگسالی توی همین قطع کردن طنابهای سمیه. گفت «مراقب خودت باش، روانت مثل یک
نوزاده که اگر مراقبش نباشی آسیب میبینه». گفت سفر برو. گفت آدمی که از سفر
درونیت خارج میشه نباید با کسی که شروعش کرده یکی باشه. گفت جلوی تغییر رو نگیر.
گفت دلیل نمیشه چون همیشه کوتاه اومدی، ده سال دیگه هم کوتاه بیای. گفت تغییر کن
و اجازه نده بهت آسیب بزنه.
آخر حرفاش، من خودمو بغل کرده بودم، یه قدم عقبتر ایستاده بودم و خودم رو محکم بغل
کرده بودم. توی گوش خودم آوازِ غمگین خوندم و به خودم حق دادم که ناراحت باشه. با
انگشتهای دست راست، بازوی دست چپ رو نوازش کردم و به خودم قول دادم که اجازه ندم
دیگه کسی به روحم آسیب بزنه. به خودم قول دادم از این به بعد موقع حس کردن خطر،
محتاطتر باشم. بعد برای خودم یه سیگار روشن کردم و به خودم دو روز وقت برای
سوگواری دادم.
Comments
Post a Comment