نگفتی که غریبه این ولایت؟ تموم زندگیم نقشِ بر آبه
یک. حالا یه هفتهست که دختر اینجاست. از همه چیز عکس
میگیره. وقتی حواسمون نیست توی قاب دوربینشیم. توی همین یه هفته هزار هزار تا عکس
داره از هرکدوممون. خودش ولی توی هیچ کدوم از عکسا نیست. مثل زندگی واقعی میمونه.
کادرهایی از یک زندگی واقعی. از جایی که ما همه هستیم و اون نه. اونی که کیلومترها
دورتر و دورتر و دورتر از ما زندگی میکنه.
دو. خواستم توی کلاب هاوس حرف بزنم. ظرف چند ثانیه پسر و
یکی از آشناهای دور عضو اتاق شدن. شک داشتم که حرف بزنم یا نه. یه لحظه فکر کردم
اگر چیزی بدونن از حال من شاید خوب نباشه. توی همین شیش و بش بودم که اسممو خوندن
برای حرف زدن. میکروفن رو باز کردم و سعی کردم به این که آشناها میشنون فکر نکنم.
از جایی که هستم گفتم. از نقطهای که روانم روی اون ایستاده. گفتم که مفاهیم ارزشهای
خودشون رو از دست میدن. گفتم که تبدیل میشی به یک پوچیِ متحرک که توانی برای توضیح
دادن آنچه داره به سرش میاد به دیگران رو نداره. گفتم که حالا خستهتر از اونم که
بخوام 45 دقیقه توی اتاق یک نفر بشینم و باهاش در مورد ذهنم صحبت کنم و فکر میکنم
این طور ادامه دادن این زندگی چیزی جز زجر نیست. اینها رو گفتم و بعد میکروفنم رو
قطع کردم.
سه. مدتهاست که دارم دو تا زندگی رو همزمان با هم پیش
میبرم. زندگیِ زنی که مهمونی میره، معاشرت میکنه، گرمه و صمیمی، توی سوشال مدیا
فعاله و بلده چطور آدمها رو بخندونه و باهاشون گرم بگیره و کنارش زندگی خودم.
زندگی زنی که هستم، زنی که به محض دور شدن آدمها نقابش رو کنار میزنه و بیرون
میاد. زنی که خستهست و خیلی وقته روی لبه ایستاده ولی این روزا از هروقت دیگهای
به مرزیترین نقطهی این لبه نزدیکتره، زنی که کلمات رو بلده اما زندگی کردن رو
نه، زنی که مفاهیم رو از دست داده، زنی که ارزشها رو از دست داده، زنی که داره با
ته مونده حیات بدنش رو میکشه جلو. زنی که نمیدونه تا کجا میتونه این زندگی دوگانه
رو دووم بیاره.
چهار. بعد از ظهر خودم رو پرت کرده بودم روی تخت که کلمههای
دوازده ساعت کار از مغزم بیرون بیان. بین خیره شدنهای طولانی به سقف، برای چند
دقیقه چشمهام بسته شد و خواب اون شبی رو دیدم که پسر توی نور کم اتاق به خندیدنم
خیره شد و گفت «قشنگ میخندی». از خواب پریدم و فکر کردم که اگر حالم خوب بود
احتمالا الان گریه میکردم. برای تنها کسی که کنار خندیدنم صفت «قشنگ» گذاشت و بعد
مثل همهی قصههای دیگه به انتها رسید، گریه میکردم. برای تموم شدن قصه بدون هیچ
دیالوگ یا صفحه پایانی گریه میکردم. حالم ولی به اندازهی گریه کردن خوش نیست.
گریهها رفتن. پسر رفته. آدما رفتن. باید برمیگشتم سرکار.
پنج. به آدمها گفتم ممکنه برم شمال. گفتم شاید هفته دیگه
با دختر و بقیه برم شمال. هر داستانی یک مقدمه میخواد، باید مقدمهی این قصه رو
شروع میکردم. یه مقدمهای که باورپذیر باشه، دروغش به قدری نباشه که بعدها کینهی
من با کسی بمونه و در عین حال انسجام داشته باشه. «شاید هفته دیگه برم شمال» و
همین. همین برای شروع قصه کافیه.
Comments
Post a Comment