گفت «بخند، بذار ببینم می‌خندی»

 

یک. بی‌خوابی و بدخوابی باعث شدن فاصله بین روزها رو از دست بدم. توی ذهنم مجموعه‌ای از وقایع رو دارم که هیچ مرزی بینشون نیست. می‌دونم که اتفاق افتادن اما نمیدونم دقیقا در چه روزی. توی یادآوری بعضی چیزها، حتی آدم‌ها رو هم قاطی می‌کنم. یادم میره توی فلان ماجرا کیا حضور داشتن و کیا نبودن. مغزم شده میکس عجیبی از اطلاعاتِ معمولیِ روزها. بیشتر از این که دختر جتلگ باشه، من جِتلَگم انگار.

دو. دیروز عصر با مک مورفی فکر کردیم که دلمون می‌خواد یک شب رو بیرون از خونه باشیم، بیرون از خونه و توی خیابون. پسر هم اضافه شد و از هشت شب توی خیابون بودیم. خیابون‌های نیمه شب برای من حال بهتری دارن. انگار شهر پوست میندازه و یه شهر دیگه‌ای رو از زیر پوست خودش به بیرون هول میده. خیابونای شلوغ و پر از دویدن جای خودشون رو به خیابونای آروم و صبوری میدن که میتونی توشون حَل بشی. دیشب هر یک قدمی که توی خیابونا برمیداشتم رو با تمام جونم بغل میکردم، طوری که انگار برای آخرین بار عزیزی رو در آغوش میکشی.

سه. نیمه‌های شب دیشب برای پسر و مک مورفی تعریف کردم که چقدر هیچ وقت مهم نبودم، که چقدر هیچ وقت نبودم. از اولین باری که آزارجنسی دیدم گفتم که چقدر همه چیز سیاه بود و چقدر توی سیاهیش تنها بودم. از ماجراهایی گفتم که با وجود سن کم، تنهایی از پسشون بر اومده بودم و قصه‌هایی که حقم نبود ولی توشون شریک شده بودم. حالا از دیشب دارم به این فکر می‌کنم که این «مهم نبودن» چه بخش بزرگ و سیاهی از درون من رو تشکیل داده. چه بخش بزرگ، سیاه و عمیقی رو!

چهار. سرم رو گذاشته بودم روی پای پسر. خم شد، بینی‌ش رو گذاشت روی موهام و گفت «موهات بوی خوبی میده». گذاشت توی بغلش باشم و بعد از ده روز سکوت، دیدم که بغلش هنوز برای من حس آشنا بودن رو داره. انگار که بعد از سال‌ها برگردی به خونه‌ای که برات عزیز بوده. انگار که بین اون دستا خونه‌ی من باشه؛ آشنا و امن و قدیمی. بعد از مدت‌ها، برای چند ساعت، دلم آروم بود.

پنج. پسر که سرش رو میذاره توی بغلم، نمی‌تونم عقب برم. با همه‌ی دلخوری، محبت از یه جایی توی دلم می‌جوشه و تا بین انگشت‌هام بالا میاد. حرف‌ها توی دلم میمونه و یه جایی پشت لب‌هام تبدیل به بوسه‌های ریز روی موهاش میشه. این که می‌تونم دلخوری رو توی یه سبد جدا بذارم و لحظه رو از دست ندم رو دوست دارم، شاید تنها چیزی باشه که در مورد خودم دوستش دارم.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند