بگو خواب بود هرچی که دیدم
حملهی عصبی با آخرین قدرت خودش
برگشته. حملههایی که ازشون میترسیدم حالا توی جونمن. میترسیدم از این که پنیک
اتک تا جایی جلو بیاد که توی جمع هم بهم رحم نکنه و دیشب نشون داد که میتونه.
طبقهی هفتم یه آپارتمان، کنار اتوبانِ یادگار امام، با آدمهای دورِ زندگیم جمع
شده بودیم به رقص و بازی و خنده به مناسبتِ بودن دختر. توی راه که بودیم پیامها
شروع شد، اولش خوب بود، همون جوری که اولِ همه چیز خوبه. به مِهر حرف زدم و به
مِهر جوابم رو داد. جلوی در آپارتمانِ الف که رسیدیم، یهو در ناگهانیترین حالتِ
ممکن، بی مهری شروع شد. فکر کن که یه سونامیِ بیخبر که به شهر میزنه. زنگ در رو
که زدم هنوز توی شوک جملاتِ پسر بودم. هفت طبقه رو با پله بالا رفتم و مثلِ حسی که
میگن خوردن سَم میتونه داشته باشه، با هر پله پاهام سنگینتر شد. سینِ سبز که در
آپارتمان رو به روم باز کرد تازه یادم افتاد که کجام و برای چی اینجام. سینِ سبز
آروم پرسید «چیزی شده؟». به زور خندیدم که نه! چیزی نشده! چیزی نشده بود؟ تمام
جونم داشت میسوخت. لباسم رو توی اتاق عوض کردم و زور زدم لبخند رو نگه دارم. جملهها
توی مغزم میچرخیدن. چشمهام بین آدما دو دو میزد. اونجا چیکار میکردم وقتی تمام
جونم داشت از سنگینیِ جملهها میسوخت؟ اونجا چیکار میکردم وقتی پسر کبریتش رو
کشیده بود به گوشهی دامنم؟ نمیدونم. سینِ مشکی از دور گفت «چه قشنگی». سرم رو
آوردم بالا که تشکر کنم، لب زد «چی شده؟». این آدما منو زیاد نمیشناختن، این آدما
جمعِ سالی یک بار بودن، چطوری انقدر دقیق نگاهم کرده بودن؟ با اشاره بهش گفتم که
کم خوابیدم و گیجم. قانع نشد ولی چیزی نپرسید. دنبال سیگار گشتم. نمیتونستم چیزی
رو پیدا کنم. مغزم فقط یک داده رو پردازش میکرد: ناامنی، دروغ، رکب خوردن. سینِ
سبز فندکش رو گرفت زیر سیگارم، پرسید که چایی میخورم یا نه. چایی میخوردم؟ این
گلوی بسته رو چایی باز میکرد؟ لیوان چایی رو گرفت جلوم. بچهها توی خونه میچرخیدن.
تهِ آشپزخونه مُدام برای سیگار کشیدن پُر و خالی میشد. شین دست گذاشت پشت کمرم
«خوشگل شدی». خوشگل شده بودم؟ مهم بود؟ نه! مهم نبود. مهم نبود وقتی پسر اون طور
بیرحمانه بهم گفته بود که دوست داشته شدنم به خاطر نبودنِ یارِ سابقشه. خوشگل
بودنم مهم نبود وقتی مِهری که با تمام وجودم به کسی داده بودم این طور بیرحمانه
آتیش میگرفت.
گونهی شین رو بوسیدم «تو خوشگلتری». پ بچهها رو جمع کرد برای بازی. من هنوز به
پنجرهی انتهای آشپزخونه چسبیده بودم. عزیزِ راهِ دور دستش رو گذاشت روی بازوم «بازی
کنیم کیمیا؟». بازی کنیم؟ آدمِ بازی خورده چطور میتونه به بازی ادامه بده؟
سیگار رو خاموش کردم توی زیر سیگاری، خودم رو سپردم به دستِ عزیز که هدایتم میکرد
سمت جمع بچهها. نقشهای مافیا رو بینشون پخش کردم و فکر کردم که چرا بدترین نقش
به من افتاد؟ نقشِ یه جایگزینِ موقتی که تنها دلیلِ دوست داشته شدنش عدم حضورِ یه
بازیکنِ دیگهست؟ پس مِهری که دادم چی؟ پس اون تیکهی دلم که جداش کردم و توی
دستام فشارش دادم تا عصارهش حال آدمی که دوست داشتم رو بهتر کنه چی؟ دلم چی؟
عزیز فهمید که نباید زیاد توی بازی بمونم. خیلی سریع باختم. برگشتم انتهای
آشپزخونه. سیگار و سیگار. دختر اصرار کرد که کنارشون باشم. نشستم توی بازی که بازی
رو مدیریت کنم. سی ثانیه زمانِ هرکس میگذشت و با هر سی ثانیه، تروما بیشتر توی
جونم بالا میومد. حرفها رو نمیشنیدم. صداها برام طوری بود که انگار کسی از زیر
آب داره حرف میزنه. آدما وحشتناک بودن و دیوارای خونه هرلحظه بیشتر بهم نزدیک میشدن.
نفسم داشت میرفت و بیشتر از همه از این که این اتفاقها دارن توی این جمع میفتن
وحشت کرده بودم. خودم رو رسوندم توی بالکن. سعی میکردم صاف بایستم ولی نمیشد.
شبیه آدمای مست تلو تلو میخوردم. نفس هرلحظه کمتر میشد. از اون بالا اتوبان یادگار
امام رو دیدم که زیر پاهام در خلوتترین حالت خودش نشسته بود. سعی میکردم نفسهای
عمیق بکشم. انگار که آدمی زیر شکنجه تنها داشتهش
برای دفاع نفس عمیق باشه. صدای بچهها از توی خونه میومد و شب جلوی روم جلون
میداد. زمان میگذشت و با هر دقیقهش به این فکر میکردم که چرا منی که عاشق خیابونهای
نیمه شبمم، منی که الان زیر شکنجهم، به جای یکی شدن با خیابونِ نیمه شبِ زیر پام
دارم برای یه ذره اکسیژن بیشتر میجنگم؟ چرا از شدت ناتوانی رسیدم به اینجا که دلم میخواد بهش زنگ بزنم و التماس کنم که بگه دروغ گفته، که بگه حرفاش، حرفای دلش نبوده، که بگه راست نیست جمله هاش... دلم میخواست زنگ بزنم بهش و بپرسم چطور وقتی میگه آغوشِ منه، میتونه اینطور کبریت به دامنم بکشه؟
نشستم کف زمین. سینِ سبز هم که بازی رو باخته بود بهم اضافه شد. پرسید سیگار
میخوام یا نه. توی این تنگیِ نفس؟ آره. حتی توی این تنگی نفس. سیگار رو ازش گرفتم.
صدای فندکش پیچید توی گوشم. چند ثانیه و بعد گرمیِ دود سیگار توی ریههام.
چشمهام رو بستم. ف در بالکن رو باز کرد. پرسید «خوبی؟». دلم میخواست به کسی بگم.
گفتم «خوبم». با اصرار گفت «پس چرا یهو بی حال شدی؟». گفتم «خوب نیستم، همین الانا
یه حرفی شنیدم از کسی و حرف خوبی نبود، غصه دارم و خوب نیستم ولی دلم نمیخواد کسی
بفهمه پس خوبم». دستش رو گذاشت روی شونهم، چیزی نپرسید، برگشت توی خونه.
ساعت رو نگاه کردم. نزدیک یه ساعت بود که اونجا نشسته بودم. عزیزِ راه دور صدام
زد. یه لیوان آب گرفت جلوی روم. آب رو سرکشیدم. نفسها داشتن برمیگشتن. غصه و سوزشِ
آتیش هنوز سرجای خودش بود. باید برمیگشتم به جمع، به شوخیها، به رقصیدن، به آدمای
اون بیرون.
دختر پرسید «چرا انقدر فِسی؟». عزیزِ راه دور به جای من جواب داد «خسته شده بچهم».
نشستم روی مبل، پاهام رو بغل کردم و به شین نگاه کردم که توی بغل پ نشسته بود.
زندگی بین آدمها جریان داشت و من شبیه ناجورترین وصلهی اون اتاق بودم. زندگی بین
آدمها جریان داشت و به من و چشمهام و لبخندهام زار میزد، شبیه لباسِ کهنه و دست
دومی که مجبوری بپوشی تا برهنه نمونی... زندگی به تنم زار میزد.
+ من رفتن رو بلدم. سکوت و صبر رو هم. سکوت میکنم و صبوری و بعد طوری میرم که مسیری پشت سرم باقی نمونه. سکوت میکنم و صبوری تا توانم رو جمع کنم برای رفتنِ بی برگشت.
Comments
Post a Comment