توی ریههام یه ماهیِ کوچیک زندگی میکنه
یک. روزهای آخر بودن دختر اینجاست. شنبه که بیاد، دختر
چمدونش رو میگیره دستش و مثل هرسال برمیگرده جایی که حالا دیگه خونهی اصلیشه.
امروز توی حرفامون بهش گفتم «وقتی برگشتی خونه، چند روز استراحت کن». توی سکوت
خیره شدیم به هم. باورمون نمیشد که حالا دیگه چند ساله که دختر «خونه»ای داره برای
خودش و اینجا شده اقامتگاهِ مسافرتِ سالانهش. دختر که بره، بساط شبگردیها و
مهمونیها هم تموم میشه. هرکی میره توی لاک خودش تا سال بعد و سفر بعد. یادم باشه
بهش بگم که شده مثل بابا نوئل... سالی یک بار با هدیه و مهمونی و شادی میاد و بعد
از چند روز برمیگرده تا ما رو با زندگیِ حوصله سر بر خودمون تنها بذاره.
دو. برای مک مورفی تند تند حرف میزدم. بهش از امتحان جامعه
شناسی گفتم و از تقلبی که نجاتم داد و از خستگی و بیخوابی و هرچیزی که میشد پشت
سر هم ردیفش کرد. سیگارش رو روشن کرد. از محل کارش پرسیدم. کوتاه گفت «خوبه». فکر
کردم که حالا دیگه چند ساله که به این جوابای کوتاه عادت کردم. نگاهش کردم که
سیگار میکشید. توی دلم گفتم «چند سال»... حالا منم دوستیهایی دارم که چند سالهن...
دوستیهایی که انقدر شناخته شده هستن که قابل پیش بینی باشن. حتی اگه نقطهی پررنگ
و مرکز اون جمع نباشم. حتی اگر اولویت اول اون آدما نباشم. مهم اینه آدمایی هستن
که شمارِ شناختنشون از سال فراتر میره و انقدر خوب همو میشناسیم که مک مورفی با
صبوری به تند تند حرف زدنم گوش بده و من با صبوری جوابهای کوتاهش رو بپذیرم.
سه. دیشب با پسر یه مسیر نسبتا طولانی رو پیاده رفتیم. با
لجاجتِ مخصوصِ کیمیای چهار ساله، تمام مسیر رو سکوت کردم. چند بار خواست که حرف
بزنم و هربار با لج بیشتری سکوت کردم. خودمون رو کشیدیم توی یه کوچهی تاریکِ بن
بست. سیگار میکشید که یهو چرخیدم سمتش و با بدترین لحن ممکن، بدترین جملهای که
میشد توی اون موقعیت گفت رو گفتم. بلد بود چطور همه چیز رو جمع کنه، بلد بود طوری
همه چیز رو جمع کنه که کیمیای چهار سالهی لجباز بیشتر از اون پشیمونی به بار
نیاره. سیگارش رو کشید. سیگارم رو کشیدم. صبر کرد تا ماشین بگیرم و رفت و رفتم.
تمام مسیر با خودم فکر کردم که نمیتونم به همین راحتی رد شم. با خودم فکر کردم که
حالا که یه تیکه از قلبم اونجاست باید حرف بزنم، باید بزرگ شم و باید یاد بگیرم که
در مورد ناراحتیهام حرف بزنم. کلید رو که توی قفل خونه چرخوندم، شروع کردم به
نوشتن برای پسر. براش نوشتم که چی ناراحتم کرده. موقع فرستادنش فکر کردم که حالا
احتمالا براش خیلی فرقی نداشته باشه که از چی و چرا ناراحتم. خودم رو آماده کردم
برای یه بیتفاوتی بزرگ. به خودم دلداری دادم که «ببین، اگر در جوابت همه چیز رو
حواله کرد به فلان جا ناراحت نشیا» و بعد دکمهی SEND رو زدم. خوند و
جواب داد. وقت گذاشت و توضیح داد. حرف زدیم و خیلی کوتاه، توی چند جمله، همو
فهمیدیم و ماجرا حل شد. صبح ازش عذرخواهی کردم بابت سر و کلهای که دیشب باهام زده
بود. برام نوشت «سر و کله زدن با تو جزو کاراکتره و این باحاله».
چهار. لبم زخم شده. زخم نشده. زخمش کردم. شبِ مهمونی خونهی
الف که پنیک شده بودم، تمام پوست لبم رو بدون این که بدونم کَندم. پوستی که الان
تشکیل شده نازک و شکننده ست. مدام از لبم خون میاد. موقع سیگار کشیدم، وقتی سیگار
رو بین لبهام میذارم، به اون پوست ضعیفِ نازک میچسبه و موقع برداشتنش، پوست هم با
سیگار برداشته میشه. بد هم نیست البته. جلوی تمایل به بوسیدن گونه بعضی نفرات در
گردش فصول رو میگیره.
پنج. فکر کردن به ریههای خیس.
Comments
Post a Comment