منتظرتم
یک. دختر امشب میره و پشت سرش هرکی
میره سمت خونه خودش تا یک سال دیگه. دختر شده نقطه اتصال ما آدمهای بیربط و تنها
به همدیگه. سالی یک بار میاد و همه رو به هم وصل میکنه، میره و باز همه ما از هم
جدا میشیم تا سال بعد. به این 21 روز نگاه میکنم و به شبها و روزهایی که گذشت و
به عشقی که از دختر و عزیز راه دور سرازیر شد به قلبم. توی یک نواختترین نقطه از
زندگیم نشسته بودم وقتی که پاش به ایران رسید و حالا که داره میره انگار یه نقطهی
نور از قلب هردوشون توی دستای منه. یه نقطه نور زیاد نیست ولی باید تاریکی مطلق رو
دیده باشی تا با همین یک نقطه هم بتونی لبخند بزنی.
دو. با مک مورفی داشتیم از این حرف
میزدیم که اول ماه بعد برای یکی دو روز بریم خارج از شهر. چشمهاش برق میزد وقتی
در موردش میگفت. برق چشمهاش. من مدتها بود که برق چشمای مک مورفی رو ندیده بودم.
دیروز عصر، توی کوچهی همیشگیمون، وقتی که چشمای مک مورفی درخشید، انگار برای چند
لحظه از این دنیا جدا شدم. انگار داشتم از یه اتمسفر دیگهای، از چند وجب دورتر از
زمین، نگاهش میکردم. آخر حرفاش با اون اشتیاقِ کمیابِ مخصوص خودش، پرسید «جدی،
بریم؟». چطور میتونم بگم نه؟ چطور میتونم بگم نه وقتی خورشید بعد از مدتها داره
به چشماش برمیگرده؟ هرچند کم نور... هرچند سرد... ولی داره برمیگرده.
سه. پسر پیام داد که توی فلان
خیابون ایستاده. توی راه بودم که برای اذیت کردنش جواب دادم «کِی بیام؟». برام
نوشت «منتظرتم». توی سرازیریِ خیابون ولیعصر یکم مکث کردم و چند بار توی مغزم،
حرفش رو تکرار کردم «منتظرتم». کسی منتظرم بود. کسی، جایی از جهان، منتظر من بود.
چیزی از این که کسی، در جایی از جهان، هر کار دیگهای رو متوقف کنه و صبر کنه تا
تو بهش برسی، هست؟ نیست. شونهش رو که لمس کردم، برگشت، دستاشو برام باز کرد. شب
قبل بهش گفته بودم که چقدر آغوشش خونهست. دستاشو طوری باز کرد که در یک خونه امن
به روی آدم باز میشه. قلبم آروم بود. کسی که آغوشش «خونه» ست، دستهاشو برام باز
کرده بود و منتظرم ایستاده بودم، قلبم آروم بود.
چهار. شکل دلخوشیهام عوض شدن.
معانی برام تغییر کردن. مفاهیم متفاوت شدن. افتادم توی دورهی باز تعریف کردن همه
چیز. قبلتر دلخوشیام جور دیگهای بودن. قبلتر موقع دلخوشی قلبم تندتر میزد و یه
دشت پروانه جایی پشتِ دندههام پرواز میکرد. حالا اما وقت دلخوشی، آرومم، آروم و
ساکت، قلبم سبک میزنه و خبری از پروانهها نیست. حالا علاوه بر شکل دلخوشی، خود
دلخوشی ها هم عوض شدن. هنوز کلمات اهمیت دارن اما نه به اندازه سابق. چیزی که مهمتره،
چیزی که دلخوش کن تره، عمقِ محبت و نگاهیه که از آدما میگیرم. حالا با همین که
میدونم کسی راهش رو دورتر میکنه برای بیشتر همقدم شدن با من دلخوش میشم. همین که
میدونم کسی حرفا های مگوش رو برای من میزنه دلخوش میشم. همین که میدونم کسی توی بی
حوصلگیش برای من جا باز میکنه دلخوش میشم. همین که دستی، آغوشی، به محبت برام باز
میشه، دلخوش میشم. توی دوره بازتعریف مفاهمیمم و جهان لحظه به لحظه داره تغییر
میکنه.
پنج. مینا مومنی داره توی گوشم
میخونه «عمری گشتی همچون کشتی/ اندر دریا بنشین بنشین»...
Comments
Post a Comment