یک. احساس میکنم رکب خوردم. وقتی در برابر دوستی‌ای که به آدما میدم، سردی میگیرم احساس میکنم رکب خوردم. حالا هم رکب خوردم. دوستی دادم. دوست داشتن دادم. دستم برگردونده شد. دستم پس زده شد. غمگینم؟ خیلی. خشمگینم؟ کمی. حسم شبیه به چیه؟ شبیه بچه‌ای که تو پارک دوست پیدا نکرده و بغض داره خفه‌ش میکنه. بغض داره خفه‌م میکنه. یاد گرفتم چجوری باهاش تا کنم. هر از چندگاهی میرم یه گوشه، اجازه میدم یه مقدارش از گوشه چشم‌هام سر بخوره تا یهو منفجر نشه.

دو. ترسیده‌م. ته دلم ترسیدم ولی انرژی‌ای برای ابراز این ترس ندارم. رهاش کردم تا همون جا ته دلم جولون بده. بچرخه برای خودش. فقط گاهی که می‌پیچه بین دست و پاهام، بهش یادآوری میکنم که من این مسیر رو رفتم. نه یک بار، بلکه بارها. من این مسیر رو بلدم. راه بلدِ این جاده‌م. راه‌بلد شاید از تاریکی شب بترسه ولی اجازه نمی‌ده ترس جلوی راهشو بگیره. راه‌بلد مسیر رو بلده. میدونه سخته ولی بلده. سخته ولی بلدم. سخته ولی بلدم. سخته ولی من بلدم.

سه. به سین گفتم دوستی برای من شبیه مسابقات دوی امداده. این که بدونی وقتی خسته میشی میتونی چوب رو پاس بدی به نفر بعدی و استراحت کنی و وقتی اون خسته شد چوب رو پس بگیری. حالا احساس میکنم که توی این دوی امدادی مدت‌هاست که تنهایی دویدم، پشت سرمو نگاه میکنم و تیمی از آدم‌هایی رو می‌بینم که خسته و رها شدن و کسی نیست که این چوب رو از من بگیره. دلم میخواد چوب رو پرت کنم پشت سرم، از مسیر خارج شم و برم جایی که کسی نیست و برای یک عمر بخوابم.

چهار. آدما کلمات مخصوص خودشون رو دارن. کلماتی که فقط اونا به کار میبرن و امضاشونه. کلمه‌ی مخصوص دوست «دختر»ه. از امضاش خوشم میاد. از این که میتونم حدس بزنم کِی و کجا آخر جمله‌ش برام «دختر» میذاره، خوشم میاد. خود این کلمه رو دوست دارم. خطاب شدن این مدلی رو دوست دارم. خود این آدم رو دوست دارم. حسرت این روزها؟ کاش نزدیک‌تر بودم. کاش نزدیک‌تر بودیم.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند