شخصیت «مینا» توی فیلم «کنعان»

 

می‌تونست آخرین دوشنبه‌ای باشه که توی این دنیام. می‌تونست آخرین دوشنبه‌ای باشه که به چشم می‌‌بینم. نشد. من آدم نگران کردن دیگران نیستم. دلم نمی‌خواست چیزی که از خودم برای دیگران باقی میذارم یه عذاب وجدان دائمی باشه یا یه غم بزرگ.

اشتباه کرده بودم. فکر کرده بودم طبق قاعده‌ی همیشگی زندگیم، پسر می‌شنوه و رد می‌شه. بهش گفتم می‌خوام برم شمال. گفتم می‌رم و یک روزه برمیگردم. گفتم دلم آب و دریا می‌خواد. رد نشد. اصرار کرد که نرو. اصرار کردم که میرم. گفت قول بده سه شنبه صبح تهران باشی. سرم روی پاش بود. از اون جا که نگاهش می‌کردم، نگرانی رو انتهای چشماش می‌دیدم. نگرانی آدما خواسته من نیست. اصرار کرد که قول بده. با انگشت اشاره‌م صورتش رو که خم شده بود روی صورتم لمس کردم. با دقت نگاهش کردم. جوری که انگار به آخرین تصویر از زندگی نگاه می‌کنی. به اون رشته پیچیده موهاش که روی صورتم آویزون شده بود. به مشکیِ چشماش که مشکی‌ترین چشمیه که تا الان دیدم. به ردیف منظم مژه‌هاش. به لب‌هاش که خوب بلدن کِی پیشونیم رو لمس کنن. انگشتم رو کشیدم روی گردنش. ناخودآگاه زمزمه کردم «قول میدم». گفت خوبه. سرش رو برد عقب و سیگارش رو گذاشت بین لب‌هام. شبیه آدمی که آخرین راهش رو از دست میده به سیگارش پُک زدم. سیگار رو برگردوند بین لب‌های خودش. گفت «لبات گرمن». توی دلم گفتم «جزئیات». قبل‌تر بنده جزئیات بودم. بنده این که کسی پیدام کنه، که کسی جزئیاتی که مال منه رو به زبون بیاره. حالا؟ فقط می‌تونم لبخند بزنم. از اون همه شوری که برای آدما داشتم فقط یه لبخند مونده. دلم می‌خواست بهش بگم «دیر اومدی پسر». دلم می‌خواست براش تعریف کنم که یه زمانی چقدر می‌تونستم عاشق آدما باشم. که یه زمانی چقدر می‌تونستم برای این زندگی شور و شوق داشته باشم. حالا انگار از اون چیزی که بودم فقط چند تا نقطه باقی مونده. چند تا نقطه محو. چند تا نقطه که هرروز کمرنگ‌تر می‌شن.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند