یک. دختر رسیده و منو با حسای عجیب و غریبی محاصره کرده.
فکر میکردم شوقم برای اومدنش بیشتر از این حرفا باشه ولی همه چیز خیلی عادی بود.
قلبم آب نمیشد، اشک شوق نداشتم. همه چیز عادی بود. انگار که فقط چند ساعت بود
همدیگه رو ندیده بودیم. از در اومد تو، همو بغل کردیم و بعد به روال عادی خانواده
شروع کردیم به شوخیهای همیشگی. انگار نه انگار که این وسط یک فاصله یک سال و نیمه
بوده. برای فائزه نوشتم که فکر میکردم دلتنگ باشم یا خیلی خوشحال ولی هیچکدوم
نیستم. انگار دیگه مال اینجا نیستم. مال این آدما نیستم انگار. بندهام بریده شده
انگار. وابستگی داره از بین میره انگار. به دوست گفتم انگار هرچی که مونده از سر وظیفه ست. وظیفهای که تو رو به آدمهایی به نام «خانواده» وصل میکنه.
دو. بچه که بودم یه کتابی داشتم به اسم «چشمهای زنده
عروسک». شخصیت اصلی قصه، میتونست وارد خاطرات آدمها بشه و توی خاطراتشون نقش
داشته باشه. دیشب با دوست حرف زدیم و برای اولین بار دلم خواست شخصیت اصلی چشمهای
زنده عروسک باشم. دلم خواست برم توی خاطرات دوست، محکم بغلش کنم. محکم بغلش کنم و
هیچی نگم. جلوی بعضی خاطرات هیچی نمیشه گفت. من نمیتونم بگم. محکم بغل کردن تنها
چیزیه که بلدم. دستهام و آغوشم تنها چیزیه که دارم. دلم میخواست از چشمهای دوست
رد شم، برم توی خاطراتش و اون پسری که قلبش ظرف چند ثانیه پر از درد شده رو بغل
کنم.
سه. بارها نوشتم از حس مزخرف ناتوانیم در برابر حال آدما.
این حس جلوی دوست از همیشه بیشتره. شاید چون دورم و دلم میخواست نزدیک باشم. شاید
چون حسرتِ نزدیک بودن ترکیب میشه با ناتوانی و قلبم رو سنگین میکنه. انقدری
نزدیک نیستم که ازش بخوام بریم جایی، سیگار بکشیم و به همدیگه تکیه بدیم. انقدری
دور نیستم که حالش برای من مهم نباشه. میانهام. جایی در میانهی نزدیک و دور
بودن. و کیه که ندونه میانگی در هرچیزی چقدر مزخرفه!
چهار. هدیه پرسید «شما بیشتر در جهان بالا هستید یا جهان
زیرین؟» هرکسی جوابی داد و وقتی نوبت به من رسید گفتم که گاهی در جهان بالام و
گاهی در جهان زیرین اما حالا بیشتر از هروقت دیگهای ساکن جهان زیرینم. هدیه گفت
«داری اغراق میکنی، تو همیشه در جهان زیرینی». احساس کردم برای اولین بار یک نفر
داره تمامیتِ عریان شدهی من رو نگاه میکنه. هول شدم و بعد از چند ثانیه به صورتش
که توی ویدیوکال میدیدم، لبخند زدم. فکر کردم که کسی هست که من رو دیده، به من
فکر کرده و جایی در اعماق وجودم رو کشف کرده... جایی که کسی تا قبل از این ندیده
بود.
پنج. این روزا دیگه ناراحت نمیشم از لو رفتن عمق وجودم. از
سکونت در جهان زیرین ناراحت نمیشم. دست و پایی نمیزنم برای روی آب اومدن. تلاشی
نمیکنم برای روی آب موندن. خودم رو رها کردم و دارم از جهان زیرین لذت میبرم.
Comments
Post a Comment