کلونازپام با یه سری چیزای دیگه
دوز بالایی از قرصهای خوابآور
رو خوردم و حالا در منگترین حالت خودم دارم فکر میکنم که چقدر به تن زندگی زار
میزنم. چقدر خالی ام از هرچیزی و چقدر خسته و ربات وار دارم ادامه میدم. انگار
افسردگی یه جوهری باشه روی دستام، دیگه قابل پنهان کردن نیست. هرچقدر هم که بخوام
پنهانش کنم در نهایت دستم به جایی کشیده میشه و ردش آنچنان به جا میمونه که نه
قابل پاک شدنه، نه قابل پنهان کردن.
منگ و نعشه از قرصای خوابآورم. با
مک مورفی حرف میزدم و آخر حرفام بهش گفتم که یه بار پسر بهم گفته بود ما نباید با
کسی معاشرت کنیم. پسر معتقد بودیم ماها تاریکیم و معاشرتمون باهم فقط عمق تاریکیمون
رو بیشتر میکنه. مک مورفی ولی اصرار داشت که حرف زدن چیزی رو بدتر نمیکنه. من
میترسم. از هر کلمهای که این روزا از دهنم خارج میشه میترسم. از هر حرکتم میترسم.
میترسم باری روی شونه کسی بذارم. میترسم به کسی مسئولیتی رو تحمیل کنم که حقش
نیست. میترسم کسی جایی ترحمی رو بهم بده که ازش بیزارم. میترسم کسی ناخواسته با
ترحمش تحقیرم کنه. هر یک روزی که میگذره ساکتتر میشم. هر یک روزی که میگذره تاریکتر
میشم. هر یک روزی که میگذره دورتر میشم. توی هرموقعیتی، خودم رو تصور میکنم که از
اون محیط حذف شدم. توی هر موقعیتی خودم رو تصور میکنم که از بین رفتم. روی پُل
عابر راه میرم و همزمان خودم رو میبنم که از پل سقوط کرده. از عرض خیابون رد میشم
و همزمان خودم رو میبینم که یه جایی وسط اون خیابون شلوغ دیگه قدم از قدم برنداشته
و ایستاده. به درِ بازِ بی آر تی نگاه میکنم و همزمان خودم رو میبینم که برای یک
لحظه سمت در ِ اتوبوسِ در حال حرکت رفته و همه چیز رو تموم کرده. توی هرلحظهای
خودم رو میبینم و از این میترسم که جایی مرز بین واقعیت و وهم رو دیگه تشخیص ندم.
منگ و نعشهم و توامان از این که
کسی از این حال خبر نداره، راضی ام. از این که تونستم انقدر موفقیت آمیز خودم رو
از همه دور کنم راضی ام. از این که حالا اگر نباشم، آدما تا مدت ها بعد هم از
نبودنم خبردار نمیشن راضی ام. آدم ِ تاریک متعلق به عمق تاریکیه... نباید کنار
بقیه باشه، بودنش نور رو از دستای آدما میگیره.
Comments
Post a Comment