انگار آخرین رشته اتصالم به زندگی رو از دست داده باشم.
آخرین فرصتی که به خودم، به زندگی داده بودم از بین رفته. این مسئولیتی برای کسی
ایجاد نمیکنه اما واقعیت همینه. من هیچ چیزی اینجا ندارم. نه آدمی، نه آغوشی، نه
دل نگرانی، نه قلب پر مهری. من هیچ چیزی اینجا ندارم. نه دستی برای گرفتن، نه راهی
برای نجات پیدا کردن، نه سینهای برای تپیدن. بودن یا نبودنم مهم نیست. جای من
هرگز خالی نمیشه. چند سال آوارگی به خوبی نشونم داد که جای من برای هیچکس و هیچ
چیز خالی نمیشه. هرگز نشد جایی رو ترک کنم و بشنوم که بعد از من جای خالیم تو ذوق
میزده. انقدر جایی در هیچ جایی نداشتم که سعی میکردم تمام خودم رو خرج رابطههام
کنم تا حداقل بعد از من جای خالی ای حس بشه. بود و نبود من روی این زندگی هیچ
تاثیری نمیذاره. یه گلدون پتوس روی میز وسط سالن خونه بابا اینا هست. بود و نبود
من در حد همون گلدون پتوس هم تاثیری نمیذاره.
دارم نامهها رو مینویسم. دلم نمیخواد کسی فکر کنه
مسئولیتی داشته. دلم نمیخواد کسی فکر کنه میتونسته کاری انجام بده و نداده.
تقریبا مطمئنم این فکر به ذهن کسی نمیرسه ولی دلم نمیخواد حتی برای ثانیهای این
فکر از ذهن کسی بگذره.
من پررنگ نبودم. هیچ وقت. هیچ کجا. برای هیچکس. شاید چیزی
که رفتن پسر رو کمی دردناکتر از باقی ترک شدنهام کرد همین بود. همین که داشت بهم
حس مهم بودن میداد. باید براش بنویسم که ممنونم بابت این که ترکم کرده. وقتی برای
کسی مهم نیستی، تصمیمگیری هزار بار آسونتره.
نامهها که تموم بشن، مسیجهای اتومات که set بشن، زندگی کمی
سبکتر میشه، کمی خلوتتر، شاید حتی کمی بهتر.
Comments
Post a Comment