که منتهات منم
یک. به اندازه چهار انسان بالغ کار
دارم. دو تا موقعیت شغلی دارم و پروژههای دانشگاه و امتحانها. بین این همه اما
دلم میخواد که همچنان بنویسم. باید بنویسم. روزهای عجیب و حسهای عجیبی رو میگذرونم
و بیشتر از هروقت دیگهای باید ثبتشون کنم تا یادم بمونه چطور پیش رفتن.
دو. به هدیه کبودی روی دستهام رو
نشون دادم. از اون شب کذایی و اون چند ساعت بیخوابی گفتم. از این که نه میشد اون
خونه رو ترک کرد و نه میشد اونجا موند. از حملههای عصبی مکرر اون شب و دیوارای
اون خونه که میخواستن روی سرم آوار بشن گفتم. گفتم، بغضم رو قورت دادم و بیشتر
گفتم. گفتم دلم هنوز میخواد همه چیز رو توجیه کنه. گفتم قلبم میخواد بگه که پسر
تقصیری نداشته، که قلبم هنوز میخواد دنبال دلیل و توجیه باشه برای کار پسر. به
هدیه گفتم چطور ممکنه؟ چطور ممکنه کسی که آغوشه، کسی که میدونه چقدر مهمه، کسی که
امنه، کسی که دائم زمزمهی «من هستم»ش کنار گوشهاته، یهو، یه نیمه شب، دستهات رو
بگیره، محکم فشار بده و بعد با بیشترین شدتی که میتونه بکوبتت به زمین؟ به هدیه
گفتم هنوز موقع حرکت دادن دست راستم، وقتی که کتفم دردناک میشه، یه «چرا؟»ی بزرگ
میاد توی مغزم. ازم خواهش کرد که نرم جلو. ازم خواهش کرد که تمومش کنم. ازم خواهش
کرد که یادم بمونه که من عزیز کسی هستم و نباید اجازه بدم کسی به این راحتی بهم
آسیب بزنه. باهم قرار گذاشتیم که من یک ماه دوری کنم از هرچیزی که ممکنه به پسر
ارتباط پیدا کنه و الکل رو برای یک ماه بذارم کنار. حالا سه روز از اون یک ماه
گذشته و من دورم... در دورترین نقطه نسبت به همه چیز.
سه. رفتم توی آشپزخونه. آستینهام
رو زدم بالا و شروع کردم به شستن ظرفهایی که هرلحظه تعدادشون بیشتر میشد.
بابابزرگ ظرفی رو گذاشت توی سینک و چشمش خورد به کبودیها. قبل از این که بخواد
بپرسه خودم براش ماجرا رو تعریف کردم. تکه تکه و با چند جمله کوتاه. توقع داشتم با
یه «حقته» از قصه رد شه. توقع داشتم حداقل توی دلش یه لبخند عمیق بزنه. بد کرده
بودم باهاش. چند روز قبلترش نشسته بودیم رو به روی هم و من آدم بد و نامهربونی
بودم باهاش. پرسید «کی؟». گفتم که نمیتونم بگم. گفتم که دلم نمیخواد از جزئیات و
چه کسی و کجا حرفی بزنم. گفتم که فقط دلم میخواسته آدمهایی رو در جریان بذارم تا
این غصه از جونم سرریز نشه. عصبانی بود و ناراحت. خیلی خیلی عصبانی و ناراحت. تمام
شب، توی شلوغیِ کارهای آشپزخونه و همهمهی آدمها، هربار که به هم نگاه کردیم، توی
چشمهاش خوندم «نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟»
چهار. دچار یه انقلاب درونی ام. یه
فروپاشی. یه تغییر بزرگ. بین کل این پروسه تغییر بیشتر از همه درگیر یه چیزم.
درگیر بازتعریف کردن مفاهیم. از بالا به همه چیز نگاه میکنم و فکر میکنم که باید
همه چیز رو اساسی بازتعریف کنم. مفاهیم رو دونه دونه چک میکنم و دونه دونه از اول
تعریفشون میکنم. توی این روند، پیوند درونیم رو با خیلی از آدمها از دست دادم و
این سختترین مرحلهش بود. مرحلهای که ازش میترسیدم و بیشتر از همه طولش دادم.
شبیه یه دندون که فقط به یه ریشه وصله، میتونی با دستت بِکَنیش یا درد بکشی و صبر
کنی تا خودش بیفته. من دومی رو انتخاب کردم. درد کشیدم و صبر کردم تا خودش بیفته.
پیوندی که درونم با خیلی از آدمها داشتم رو از دست دادم. نشستم. دستم رو زدم زیر
چونهم. صبر کردم و دیدم که چطور آروم آروم همه چیز رو به فساد و تباه شدن میره.
که چطور رشته بین ما مدتهاست که فاسد شده. از دست دادم و دیدم که ترس نداشت. که
زندگی هنوز ادامه داشت.
پنج. سفر انزلی رو بستم. دیگه
وقتشه. باید برم.
Comments
Post a Comment