کولی، کنار آتش رقص شبانهات کو؟
روزهام شده پر از بدو بدو. انگار هرچی بیشتر بدوم و بیشتر سر خودم رو شلوغ
کنم، اوضاع بهتر میشه. اوضاع قرار نیست بهتر بشه، فقط من زمان کمتری برای فکر کردن
بهش خواهم داشت.
کبودیهای روی دستم هنوز خوب نشدن. پسر خودش رو از جمعهایی که به قولی ترکیب
«ما» و «اون ها» ست حذف کرده، همون طور که من خودم رو حذف کردم. من خودم رو حذف
کردم چون دیدنشون حالم رو بد میکنه. چون شنیدن اسم پسر از زبون اون آدما حالمو بد
میکنه. چون دیدن اون ترکیب منو یاد بوی عطر پسر میندازه. چون حتی نوشتن همین چند
خط هم داره تنگی نفس رو به سینهم میاره. نمیدونم دلیل اون برای حذف خودش چیه.
شاید نفرت براش انقدری هست که نخواد حتی ریسک دیدن من رو قبول کنه. همون طور که
نفرت براش انقدری بود که بتونه یه نیمه شب، توی یه خونه غریبه، رد خودش رو بذاره
روی دستها و کتفم و بعد خیلی راحت بخوابه.
توی کوچه چهارم، نشستم روی پله یه خونه متروکه و زدم زیر گریه. بابابزرگ محکم بغلم
کرد. سرم رو گذاشت روی سینه ش و گفت که همه چیز تموم شده. گفت قرار نیست تکرار
بشه. گفت دیگه نباید بهش فکر کنم. دیگه نباید بهش فکر کنم؟ چطور میتونم بهش فکر
نکنم؟ چطور میتونم تا وقتی که این کبودیا و رد درد روی کتف هست، بهش فکر نکنم؟
صورتش بیشتر روز جلوی چشمهامه و تمام دردی که بهم تحمیل کرد و اون هیولایی که از
خودش بیرون کشید و نشونم داد. اون هیولایی که هنوز یه جایی از دلم نمیخوام باور
کنم ربطی به آغوشی داشته باشه که خونه امن من بود. من «خونه» رو توی اون آغوش
تجربه کرده بودم، حالا به بیرحمانهترین شکل آوارهم.
کار میکنم. زیاد. شبها قبل خواب پرده رو میدم عقب که صبح وقتی آفتاب میرسه
به آسمون، نور و گرماش بیدارم کنه. من با آفتاب زنده میشم. داغیش روی پوستم یادم
میندازه که هنوز جریان خون توی رگهام هست. هنوز جریان خون توی رگ هام هست؟ چه
فایده؟ چه فایده؟ این بدن با مُرده فرقی نداره.
بابابزرگ بهم میگه «شاهزاده». میگه تو هرچقدر هم که ملکه جهان زیرین باشی باز
شاهزاده جهان بالایی. اصرار میکنه که «شوخی کن، کِرم بریز، بخند». اصرار میکنه
که «زنده باش». اصرار میکنم که نمیتونم. خستم. از پا افتادم. جهان بالا شاهزاده
تازه نفس میخواد. نه یه کولیِ آواره خسته و زار.
Comments
Post a Comment