بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

 

انگشت‌هام فریز شدن انگار. دستم به نوشتن نمی‌ره. همه چیز اون بیرون ساکن و ساکته. شبیه به یه آتشفشان خاموش. ساکن و ساکت و از درون جوشان و در حال تغییر دائم. خودخواه و خشمگین شدم این روزا. خودخواهم که دلم برای کسی تنگ نمی‌شه، با کسی حرفی نمی‌زنم و حال کسی رو نمی‌پرسم. خودخواهم که خیلی راحت خودم رو از زندگی آدم‌ها کنار می‌کشم. خودخواهم که سفت و سخت توی صورت میم نگاه می‌کنم و میگم اگر یک بار دیگه اون اتفاق کذاییِ فروردین ماه بیفته، این بار با نهایت احترام کنار می‌ایستم و تماشا می‌کنم. خودخواهم که حالا دیگه خودم رو درگیر زندگی کسی نمی‌کنم. خودخواهم که حال کسی رو نمی‌پرسم. خودخواهم. خودم تنها چیزی هستم که از این زندگی باقی مونده. دو دستی و سفت چسبیدمش. انگار که آخرین چیزی که داری، توی دریا در حال غرق شدن باشه. دریا... دریا... دریا... ریه‌هام بوی دریا می‌ده. قلبم یه جایی وسط آب گرم دریا ست. قلبم. قلبم. قلبم کجاست؟ توی محله‌ای که هرگز ندیدم، وسط شهری که هیچ وقت توش نبودم. کوچ کردن می‌خوام. کوچ کردن از این شهر. رفتن می‌خوام. رفتن از این شهر بزرگِ پر از آدم. کندن می‌خوام از این آغوشی که گرمه ولی می‌بلعتت. من خیابونای اینجا رو دیدم. من کوچه‌های اینجا رو بغل کردم. من با آسمون این شهر عاشقی کردم. دیگه کافیه. کوچه‌های شهر بعدی چی دارن برام؟ خیابونای شهر بعدی چطور بغلم می‌کنن؟ نمی‌‌دونم. شاید هیچ وقت هم نفهمم. خودخواه شدم. خودخواه و خشمگین. توی صورت میم با خشم نگاه کردم و صدام رو کمی بردم بالا «حق نداشت همچین ترومایی برای ما بسازه». داد زدم «می‌دونی من توی چه حالیم؟ می‌دونی بقیه‌مون بعد از اون قصه چه وضعیتی رو تجربه کردیم؟ می‌دونی؟ می‌دونی که من بهترین‌شون بودم چون می‌دونستم که باید چیکار کنم ولی بقیه حتی نمی‌دونن؟». داد زدم. با نهایت خشم. از پسر گفتم. با نهایت خشم. کبودی‌های روی دستم که حالا به اندازه‌ای کمرنگ هستن که فقط خودم ببینم‌شون رو نشونش دادم و داد زدم «این حاصل تروماییه که یکی دیگه برای ما ساخت... من نمیگم ما انبار باروت نبودیم، بودیم ولی یکی دیگه کبریت کشید زیر انبار ما وگرنه ما سال‌ها بود این انبار رو، با تمام باروتش، امن نگه داشته بودیم، دو دستی و سخت ولی نگه داشته بودیم». داد زدم. گریه کردم. با نهایت خشمم. با نهایت استیصالم. با نهایت چیزی که داشتم حس می‌کردم. میم فقط میگه باید ادامه بدیم. در جواب «چرا؟»های من چیز زیادی نداره. میگه اوضاع غیرقابل پیش‌بینیه. من میگم جزئیات غیرقابل پیش‌بینی هستن ولی حاضرم قسم بخورم که کلیت ماجرا تغییری نخواهد کرد. قسم. قسم. به چی میخوام قسم بخورم؟! من خودخواهِ خشمگین چیزی برای قسم خوردن ندارم ولی می‌دونم که این کلیت عوض نخواهد شد. که ما همچنان اینجا خواهیم موند. که ما همچنان غصه روی غصه خواهیم گذاشت. که ناجی وجود نخواهد داشت.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند