یه چیزی نشونم بده که به خاطرش فردا از خواب بیدار شم

 

تا جایی که جون داشتم خوابیدم. بعد بدنم رو از تخت کشیدم بیرون و خودمو پرت کردم توی حموم. دوش آب و سرد و باز پخش شدن روی تخت. چند ماه تموم به دکتر و دارو التماس کردم کاری کنن که بتونم برای چند ساعت بخوابم و حالا التماس میکنم به قهوه‌های دم کشیده و دم نکشیده تا کاری کنن که کمی، فقط کمی، بیشتر بیدار بمونم.

یه کبوتر چند روزی بود که روی بالکن اتاق سفت و سخت نشسته بود. وقتی میرفتم توی بالکن سیگار بکشم، با طلبکاری خیره میشد بهم و پلک نمی‌زد. فکر می‌کردیم اونجا لونه کرده. دیروز عصر لونه‌ش رو چک کردیم. جوجه داشت. دو تا جوجه هفت-هشت روزه که گرد شده بودن توی همدیگه. مامان از دیروز مدام زیر لب آواز میخونه «قمری توی ایوون داره لونه میسازه/ میگن اومد کاره/ کاش بودی و میدیدی». اومد کاره؟! نمیدونم. فعلا که اینجاست. مهمون اتاق منه. با یه پذیرایی ساده، یه مشت گندم و یه ظرف آب.

عزیز روزهای دور، هر از گاهی پیامی میده. حالی میپرسه یا آهنگی میفرسته. هربار من رو پرت میکنه به زنی که اون روزها بودم. زنی که عشق می‌ورزید با چشم‌های بسته. زنی که کاری جز دوست داشتن بلد نبود. زنی که من بودم و عشق بی‌کرانی که توی قلبم برای ابراز به آدم‌ها داشتم. زنی که توی آشپزخونه آپارتمانِ انتهای دنیا، غذا می‌پخت، ظرف می‌شست و برای چند ساعت در هفته یک زندگی معمولی رو تجربه می‌کرد. زنی که دوست داشته می‌شد و دوست داشت و دنیا رو با تمام زجرش در آغوش می‌کشید. زن جوانی که داشت تجربه می‌کرد و تجربه‌هایی که حالا از اون زن جوانِ عاشق و چشم بسته چیزی باقی نگذاشته. تجربه‌هایی که باعث شدن حالا زنی باشم با ته مانده عشق توی دست‌هام و تلاش برای حفظ همین دو قطره دوست داشتنِ باقی مونده. زن خودخواه و خسیسی برای عشق ورزی. زنی که داره تلاش میکنه خودش رو، مثل یک بچه، در آغوش بگیره و جلو ببره. زنی که انگار تک‌والده. تک والدی برای خودش.

هر از چندگاهی از آدمایی که سرراهم قرار میگیرن، میپرسم «یه چیزی بهم نشون بده که به خاطرش فردا صبح از خواب بیدار شم». کسی چیزی نداره توی دست هاش. غریبه‌هایی هستن در حال گذر. خودم چی؟ آدمی هستم در حال گذر. گذر دائمی. از آغوشی به آغوش دیگه. از آغوشی به تنهایی. از تنهایی به آدم‌ها. از آدم‌ها به طبیعت. از طبیعت به شهر. از شهری به شهر دیگه. از خونه‌ای به خونه دیگه. سال‌هاست که تعلق نداشتم. سال‌هاست که ریشه به جایی ندادم. سال‌هاست که فقط رفتم... رفتم... رفتم... دائما در حال گذر. حالا توی یک خلاء ایستادم. میون دو تا گذر. دنبال مقصد بعدی میگردم شاید. شاید هم خاصیت بالا رفتن سنه که سنگینت میکنه، که جا به جایی رو برات سخت و مشکل میکنه. که با دقت میگردی دنبال مسیر بعدی. سال‌های قبل چشم بسته جلو میرفتم. حالا انگار دارم سعی میکنم توی این تاریکی، مسیر تشخیص بدم. چه اشتباهی... چه اشتباهی... چه بزرگ شدن نامحبوبی. کاش بی‌پروا بشم باز. همون زن بی‌پروایی که یه روز صبح مسیج داد «دیگه نمیام سرکار»، موبایلش رو خاموش کرد و ده روز تموم توی جاده‌های مازندران چرخید و رقصید و جلو رفت. کاش بی‌پروایی زنی که نوشت «تمومه» و تمومش کرد رو داشتم. کاش چابکی و سبکیش هنوز با من بود، حتی با اون دل پر از غم و استیصالش. انگار همون سبکی و چابکی و از اون حجم استیصال نجاتش میداد. سبکی و چابکی که به تو اطمینانِ نجات پیدا کردن رو میده.

یه مستند میدیدم در مورد چیزی به اسم سقوط انفرادی یا اسمی مشابه این. آدم‌هایی که بدون وسیله نجات صخره نوردی میکردن. بدون هیچ طناب نجاتی، از صخره‌های صاف بالا میرفتن و صعود میکردن به نوک صخره و کوه. زندگی همینه انگار. یه صخره نوردی سخت بدون طناب نجات. انگار توی تمام این سال‌ها اشتباهی دنبال طناب نجات میگشتم. انگار اصل ماجرا همینه. همین که بدونی قرار نیست طنابی وجود داشته باشه. همین که بدونی و باز ادامه بدی. تا کجا؟ تا کجا میشه بدون طناب ادامه داد؟

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند