بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج
همه چیز آروم و آهسته پیش میره.
صبور و سبک.
چند سال پیش، قبل از این که
ارتباطم با ایمان و همهی حلقه اطرافش برای همیشه قطع بشه، بهم گفته که بود که زندگیم
به کمی کُندی نیاز داره. معتقد بود که سرعت زیاد من رو از خودم گرفته و بهم فرصت
آرامش و تجربه رو نمیده. میگفت کُند شدن و آروم پیش رفتن همه چیزیه که باید به
زندگیم بدم. چند سال میگذره از ایمان. چند سال میگذره از اون جمع و حلقه و
اتفاقاتش. چند سال میگذره و من حالا از اون طفلی که با هیجان خیره به دستهای دنیا
بود برای کسب اولین تجربهها، تبدیل شدم به زن جوانی که حتی توی بعضی چیزها بیشتر
از چهارچوب خودش زندگی کرده. توی سالهایی که طول کشید تا از یه طفل به این زن
جوان تبدیل بشم، دویدم. دنبال همه چیز دویدم. با سرعتی که مخصوص اون سنه انگاری.
حالا نفسم تنگ شده. خسته و از نفس افتاده نشستم و خیره شدم به تمام چیزی که توی
دویدنهای این چند سال جمع کردم. آدمها رو تجربه کردم. چند تا شهر رو تجربه کردم.
خواستن در لحظه رو تجربه کردم. عاشق بودن رو و مورد عشق واقع شدن رو. دوست داشتم و
دوست داشته شدم. لمس کردم و لمس شدم. دست مهر غریبههای در گذر و دست دشمنی
آشناهای ریشه دار رو تجربه کردم. تنهایی رو. تنهایی رو نفس کشیدم. تنهایی کنسرت
رفتم، تنهایی پیادهروها رو گز کردم، تنهایی سیگار کشیدم، تنهایی قهوه خوردم،
تنهایی زندگی کردم. سکوت رو تجربه کردم. بیماری رو تجربه کردم. همراه شدن با آدمها
رو تجربه کردم و همراهی آدمها رو با خودم دیدم. پای عاقبت تصمیمهای عجولانهم
ایستادم و به خاطرشون روزهای زیادی رو از دست دادم. حالا اینجام. در آستانهی بیست
و دو سالگی. زن جوانی که زندگی کرده ولی هنوز جای یه تجربهی بزرگ و عمیق توی زندگیش
خالیه. زن جوانی که آهستگی رو، کُندی رو یاد نگرفته.
دارم سعی میکنم برای آهسته بودن.
دارم سعی میکنم برای کُندی کردن. دارم سعی میکنم برای کُند و آهسته توی خودم فرو
رفتن. دارم سعی میکنم برای به خاطر خودم زندگی کردن. خستهم انگار از این همه
دویدن. حالا زمان صبوری کردن و آهستگیه انگار. زمان در سکوت توی خودم فرو رفتنه
انگار. خودم رو بغل میکنم. خودم رو لمس میکنم. در سکوت محض. زمان بیشتری برای
خودم میخرم حتی اگر این زمان به بطالت بگذره. این روند کندی و آهستگی و فرو رفتن
در خودم رو ترجیح میدم به گذروندن زمان با آدمهایی که در ظاهر میشه کنارشون
خندید اما در باطن ذرهای بُعد مشترک نداشت.
این چند خط رو برای خودم مینویسم.
برای صادق بودن با خودم، خودی که شاید یک روزی به گذشته برگرده و این یادداشتهای
روزمره رو بخونه. توی این روند کُندی و آهستگی، توی این روند هرس کردنِ زندگی، توی
این روند فرو رفتن در خود، گاهی اوقات یاد پسر میفتم. هربار که توی خودم فرو میرم
و هربار که خودم رو و حتی بطالت رو با بودن کنار آدمهایی که ریشههام رو درک
نمیکنن ترجیح میدم، به پسر فکر میکنم و دلم میخواد ازش بپرسم که چطور تونست بودن
کنار آدمی که مطمئنم ذرهای از ریشههای هم رو لمس نمیکنن رو ترجیح بده به چیزی
که بود؟ چطور میتونه کنار اون جمع، جمعی که زندگی براش روی یک لایه میگذره، وقت
بگذرونه. اگر ریشههای ما همدیگه رو لمس نکرده بود، شاید هرگز این سوال از ذهنم رد
نمیشد. اما من اونجا بودم. خوب یا بد، هرچه که برما گذشت، من ریشههاش رو دیده
بودم، من با نوک انگشت ریشه و ساقه و برگش رو لمس کرده بودم. چطور میتونست کنار
آدمهایی به این بیربطی با خودش، زمان رو بگذرونه؟چطور؟
Comments
Post a Comment