چشمی از عشق ببخشایم تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا

 

یک. خانم میم معتقده که افسردگی تمام مغز من رو گرفته. معتقده اون چیزی که امروز از جهان می‌بینم، نگاه من نیست، نگاه افسردگیه. به مک مورفی میگم از کجا معلوم؟ شاید جهان واقعی همینه. شاید نگاه واقعی من همینه. شاید اون چیزی که تا الان بوده، نگاه من نبوده. روی مبل سبز اتاق خانم میم نشستم و براش گفتم که حتی دقیق نمیدونم چرا اونجام. گفتم حتی به نظرم همه این حرفا مسخره ست. گفتم اگر بحث گواهی نبود قطعا اینجا نبودم. تاکید کرد که داروها رو بخورم. تاکید کرد که جلسه ها رو ادامه بدم. گریه کردم. بهش گفتم به آدما خیره میشم و در حالی که دارم خیلی معمولی باهاشون معاشرت می‌کنم توی دلم جیغ میزنم «نجاتم بدید». مک مورفی گفت «راه نجات هست». گفتم «ما تمام خودمون رو برای تو گذاشتیم، تو نجات پیدا کردی؟». سکوت کرد. از اون سکوت‌های طولانی. گفت «من صلاحیت حرف زدن در این باره رو ندارم». گفتم «نداری چون هر دو میدونیم که حقیقت چیه».

 

دو. هدیه ناهار دعوتم کرده بود. قبلش رفته بود باغ گل. توی راهروی جلوی خونه‌ش پر از گلدون بود. باهمدیگه گلدونا رو جا به جا کردیم. حرف زدیم. حرف زدیم. حرف زدیم. من به حرفای معمولی زنده‌م. به همین غیبت کردنای سر ظهر. به این که لم بدم روی کاناپه آبی خونه‌ش، غُر بزنم از زندگی. به همین که هرچند وقت یک بار زانوهام رو بغل کنم و برای هدیه بگم که میترسم. به همین که هدیه وقتی داره تند تند توی خونه راه میره بهم بگه «بعد از 27 همه چیز درست میشه». کارتای تاروتش رو گذاشت جلوم. هی گفت کارت بکش و هی کارت کشیدم و هی برام از چیزایی گفت که عجیب بودن. قبل از کشیدن کارت آخر گفتم «بهم بگو آخرش چی میشه؟». یه مکث کوتاه کرد، گفت «هرچی که پیش میاد، آخرش عشقه». ازم پرسید «نیکخواه تو هست؟» و من یادم افتاد به قولِ محکمِ «شمال نرو». اون چشمای مهربون هدیه رو نگاه کردم، سرمو تکون دادم. دستشو کشید روی موهام، با لبخند گفت «همین کافیه وقتی تهش عشقه».

 

سه. پسر عصبانی شد. به شدت از دستم عصبانی شد. تنها آدمی که میدونم چقدر جلوی اخلاقای افتضاح من  صبور و پرتحمله، تنها آدمی که میدونم به خاطر خوشحالی من یه سری کارا رو انجام میده رو عصبانی کردم. براش توی 750 کلمه عذرخواهی نوشتم. در جوابم نوشت «جایی که لازم باشه بزنمت، میزنم که وقتی بهت آغوش میدم هم فکر نکنی ترحمه». آخر همه حرفا براش نوشتم «خوبیم؟». نوشت «آره دخترک زیبا». «زیبا» رو تازگیا میگه. میدونه موقع خوندنش لبخند میزنم و براش مهمه که حتما بین حرفاش این کلمه رو بهم نسبت بده. دیشب توی اوج مستیش، وقتی نبودم که بغلش کنم، برام نوشت «برو زیبای خسرو شکیبایی رو از طرف من گوش بده». شبم خوب بود. پسر از کیلومترها دورتر آرومم کرده بود. توی نُت گوشیم نوشتم «دور باش اما نزدیک».

 

چهار. این چهار وقتی داره اضافه میشه که دو روز از نوشتن یک و دو و سه گذشته. به اندازه یه بعد از ظهر کامل حرف برای زدن دارم. به اندازه یه بعد از ظهر کامل لم دادن روی چمن و بی وقفه حرف زدن و از نگرانی‌هام گفتن نیاز دارم. گوش امنی ندارم. حتی یه گوش ناامن که وقت خالی داشته باشه هم ندارم. دلم میخواد برم تو خیابون، به اولین غریبه سرراهم بگم «میشه خواهش کنم بهم گوش بدی؟» و بعد معمولی‌ترین حرفا و معمولی‌ترین نگرانی‌ها رو تحویلش بدم.

 

پنج. با مک مورفی قهرم. نگرانشم. داره مسیری رو میره که نباید بره. نگرانم ولی دیگه توان دویدن دنبال آدما و گرفتن یقه شون رو ندارم. ظرفیتم تموم شده. هنوز با ترومای فروردین درگیرم. توان مُچ انداختن با یه ترومای دیگه رو ندارم. روی لبم. روی مرزم. مصیبت بعدی شاید آخرین هُل محکم زندگیم باشه. شاید همین دور بودن، قهر بودن و جلو نرفتن، کار درست‌تری باشه. این اولین باره که دارم از خودم بیشتر از دیگران مراقبت میکنم.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند