سودای همرهی را گیسو به باد دادی؟

 

غصه مثل یه زهر نشسته توی جونم. دارم غصه میخورم. به معنی واقعی کلمه میتونم براش از فعل «خوردن» استفاده کنم. هی می‌جومش. هی تو دهنم مزه مزه ش میکنم. شبیه به یه لقمه غذا که از شدت بدمزگیش نمیتونی قورتش بدی. هی توی دهنت نگهش میداری و هی مزه بدش بیشتر پخش میشه. غصه رو نگه داشتم توی دلم، هی نگاهش میکنم، هی زل میزنم بهش، هی زیر و روش میکنم و هی زهرش بیشتر توی جونم می‌شینه.

«خونه»م رو دارن ازم میگیرن. منی که همیشه آواره بودم، این بار آواره‌ترم. انگار تا حالا «خونه» از دست نداده باشم. انگار هرچی که تا حالا ترک کردم فقط آجر و گچ بوده. حالا ولی فرق داره. درد داره. تا مغز استخونم درد می‌کنه. درد دارم. دلم میخواد از توی همین تخت جیغ بکشم و با صدای بلند بگم درد دارم. درد توی عمق جونمه. مُسکن‌ها توی معده‌م، توی رگ‌هام جا به جا میشن و می‌چرخن. منگی رو بیشتر می‌کنن ولی تاثیری روی درد نمیذارن. درد دارم و غصه و دلم میخواد جیغ بکشم. دلم میخواد سرم رو ببرم توی چاه و جیغ بکشم. دلم میخواد شبیه زن‌های پا به سن گذاشته که توی مجلس عزا شیون می‌کنن، زار بزنم، دستامو محکم بکوبم روی پام و «خونه»م رو صدا بزنم.

آدما رو میترسونم. همه شون ازم میترسن. وقتی که نزدیک میشن، وقتی دست‌هام باز میشه، ازم فرار میکنن. شبیه یه دیو که از پشت شمایل انسان داره ولی کافیه برگرده تا همه رو فراری بده. آدما رو فراری میدم. آدما رو وحشت زده میکنم. به زندگیم نگاه میکنم. به همه کسایی که وحشت زده ازم دور شدن.

دیروز عصر خواب دیدم که پسر بیمارستانه. توی خوابم کسی بهم خبر داد و صحنه بعدی پسر بود که روی تخت بیمارستان خوابیده بود. دستش که از تخت آویزون بود رو گرفتم. نشستم کنار تختش و دستش رو ول نکردم. بدون این که چشمشو باز کنه، با بی حالی ازم پرسید کی بهم خبر داده. گفتم مهم نیست. از گوشه چشمش یه قطره اشک اومد پایین. خم شدم روی صورتش. صورتمو گذاشتم کنار صورتش. قطره اشکی که از کنار چشمش سر خورده بود رو بوسیدم. صورتش رو بوسیدم. دست آزادم رو بردم بین موهاش و سعی کردم گریه نکنم. از خواب که پریدم پنیک اتک شروع شد. فکرشم نمی‌کردم به فاصله بیست و چهار ساعت بهم بگه که احتمالا می‌خواد این نخ رو ببره.

من خسته م. سال‌هاست که آواره‌م. سال‌هاست که جایی خونه‌م نیست. سال‌هاست که جایی آروم نیستم. سال هاست که همیشه ترس از بی سقف موندن باهام بوده. حقم نبود الان که بعد این همه وقت «خونه» رو پیدا کردم انقدر سریع ازم بگیرنش. حقم نبود آوارگی. کاش حداقل میذاشت یکم بیشتر «خونه» داشتن رو لمس کنم.


Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند