هرجا دردی باشه، درمون میشه یک روز؟
یک. بابابزرگ بهم میگه «شاهزاده جهان بالا». اصلا اسم
«بابابزرگ» از همین جا شروع شد. از همین جایی که مینشست و گاهی با لبخند، گاهی با
اخم، خیره میشد به بالا و پایین پریدنهای من. منی که همیشه یه گوشه نشسته بودم،
منی که ملکه جهان زیرین بودم ولی توی محوطهی امنی که فقط خودمون دو نفر کنجش
بودیم، تبدیل میشدم به دختربچهی چهار سالهای که بالا و پایین پریدن رو خوب بلد
بود. بهم میگه «شاهزارده جهان بالا» و خوب بلده چطور من رو از اعماق خودم بیرون
بکشه. حالا درون خودش فرو رفته.
آدمی که بارها همدیگه رو تا مرز لت و پار کردن پیش بردیم، آدمی که بارها با وجود
تمام کتک کاریها، زخمهای مختلف هم رو بستیم. حالا درون خودش فرو رفته و میخواد
که همون جا بمونه. میخواد که تا مدت نامشخصی توی غار خودش بمونه و خبری از جهان
بیرون نداشته باشه.
دو. فکر میکردم اگر مدتها چیزی اینجا ننویسم، آدما ازش
پراکنده میشن و آمار ویوها قطع میشه. نشد. هنوز هستید (یا شاید هم هستی). فقط
کاش برام از خودت یه نشونه بذاری.
سه. کمل آبی. دیروز روی یکی از میزای کافه بود. پنیک اتک با
دیدنش توی تمام وجودم میچرخید. چیکار کردی با من؟
Comments
Post a Comment