کوچه نادر و همزیستی با فائزه و مهتاب رو ترک کردم. هرسهمون ترکش کردیم. من
به زندگی کولیوار خودم برگشتم. مهتاب خونه پیدا کرد. فائزه خوابگاه رو برای ادامه
دادن انتخاب کرد. تا قبل از ترک کردن نادر دو تا حالت کلی براش متصور بودم: ترک
کردن به سختی و با اشک/ ترک کردن آسون و پیش به سوی آزادیِ کولیها. اما حالت سوم
اتفاق افتاد. ترکیبی از هردو حس بود انگار. وسایل جمع شده رو بار ماشینی که گرفته
بودم کردم. سه تا کوله پشتی. ساعت ده شب، از ولیعصر تا پل مدیریت رو توی ماشین اشک
ریختم و سعی کردم صحنههای این 9 ماه رو مرور کنم. سعی کردم به خاطر بیارم که شبهای
خوشی و ناخوشیِ 209 چطور گذشته و براش سوگواری کنم. رسیدم جلوی خونه. وسایل رو از
ماشین پیاده کردم. در حیاط باز بود. وسایل رو بردم توی حیاط. جلوی در یه مکثی کردم
و به خودم گفتم «برگشتی کیمیا». برگشته بودم. به همون جایی که 9 ماه پیش ازش زدم
بیرون. قاعدتا باید غمگین میبودم. اگر زن یک سال پیش بودم شاید احساس شکست میکردم.
حالا ولی بلدم که با چیزهایی که سر راهم هستن پیش برم و بازی کنم. بلدم چطور آغوش
باز باشم برای اتفاقها. که به هراتفاقی، توشهای هست و با هرتوشهای رشدی هست. که
«در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر او ست»
ناراحتم؟ نه. زندگی همینه. هر قصهای بلاخره روزی به پایان میرسه.
Comments
Post a Comment