لولیان را کی پذیرد خان و مان
یک. خونه مامان و بابا شده شبیه به مسافرت. هرجایی از زندگی
که احساس میکنم پام زیادی روی پدال گاز بوده، وسایلم رو میریزم توی یه کوله و چند
روز میام اینجا. اینجا میشه کُندی کرد. میشه آروم پیش رفت. میشه بار زندگی رو
برای چند روز سبک کرد و رهاتر زندگی کرد. آشپزخونهش انقدری بزرگ هست که بشه توش موقع
کاراملی کردن پیازها یه چرخ کوچیک و آروم زد. بالکنش به قدری آروم هست که بشه
عصرها آفتاب رو لمس کرد و یه پک کوچیک به سیگارای نازک زد. اتاق من به قدری دنج
هست که بشه نیمههای شب با آهنگ والسِ توی گوشها رقصید. همه چیز مطلوب، کُند و
آرومه. روزهای آخر بیست و یک سالگی رو برداشتم و آوردم تا اینجا بگذرونمشون. تا به
کُندی و صبر خداحافظی کنم با این سن عجیب شاید که بیست و دو آرامش بیشتری با خودش
داشته باشه.
دو. بابابزرگ دیشب از ماموریت زنگ زد. گفت دلش برای حرف زدن
با آدما تنگ شده بوده. از سرکار برمیگشتم، سر کوچه خونه مامان و بابا بودم. توی
یه فرعی بن بست، نشستم روی جدول کنار خیابون و نیم ساعتی رو بی وقفه حرف زدم. از
کار جدید گفتم. از دوشنبههایی که قراره توی شرکت بگذره. از الی و زهرا و مهتاب و
خشایار و افشین و محمد و مهسا و بقیه که هرکدوم قصههای عجیب خودشون رو دارن و توی
لبخندهای هرکدومشون یه دنیا مهر خوابیده. از بالکن شرکت که میشه توش سیگار کشید.
از محیط بامزهش که میتونی شالتو برداری، شوخی کنی و بچرخی و لبخند بزنی. براش از
ترک کردن 209 گفتم. گفتم که فکر میکردم سخت باشه ولی نبود. گفتم که دو روز بعد از
ترک 209 به سبک زندگیِ شبانه برگشتم، دورهمی رفتم و یادم اومد که چقدر با تفریحهای
شبانه، با جهانی که شب پیش روم میذاره، خوشحالتر و راضیترم. بهش گفتم که من آدم
شب بودم، آدم تا نیمه شب توی کافهها خندیدن و بازی کردن، آدم رقصیدن توی خیابونهای
یازده شب، آدم دورهمیهای دیروقت و مستیهای بعد از یک نیمه شب. گفتم یادم رفته
بود چیزی که هستم و حالا بهش برگشتم. وارد زندگیای شدم که یه ترکیبه از چیزی که
بودم و چیزی که حالا هستم. زنِ معمولیای هستم که طول هفته رو کار میکنه و شبهای
آخر هفته رو جشن میگیره. چیزکی رو برای خودش و توی خلوت یاد میگیره و این روتین
سادهی معمولی رو جلو میبره. آدمهای زیادی داره؟ شاید. آدمهای نزدیکی داره؟ به
قدر کفایت. براش حرف زدم. از بچهها پرسید. گفتم که بیخبرم. نگران شد انگار.
پرسید خوبید؟ جواب دادم «به قدر کفایت». ناغافل گفت «ماشین بخر کیمیا». خندیدم. از
اون خندههای رها. پرسیدم «چرا؟». گفت «تو رهایی، آزادی، ماشین داشته باشی دیگه
کمتر نگرانت میشم». باز خندیدم. رها... آزاد... چند وقت بود که کسی رها و آزاد
بودنم رو یادم ننداخته بود؟
سه. ماهور موبایلش رو برده پادگان. شبها باهم موزیک گوش میدیم.
از تصاویر پشت آهنگها حرف میزنیم و تا نیمه شب خودمون رو غرق توی صداها میکنیم.
از شهرهایی میگیم که هیچ ساکنی جز مجسمههای عظیم الجثهی سفید رنگ ندارن. از
لحظاتِ رهایی زیر آب. از هرچیزی، کمی. انگار که دستم رو میگیره و با خودش میبره
به جهان صداهای اطرافش... جهانی که دوستش دارم... جهانی که برای لحظاتی من رو از
خودم رها میکنه.
چهار. بلاخره شروعش کردم. چند وقت پیش یه پوستر دیدم توی
توییتر و سریع به شمارهی روی پوستر پیام دادم. توی دلم فکر کردم که دیگه وقتشه.
فکر کردم که دیگه وقتش رسیده تا چیزی رو برای خودم، فقط و فقط برای خودم یاد بگیرم
و نگه دارم. مسیج دادم و از همون جملهی اول فهمیدم جای درستی رفتم. دیشب قرار
گذاشتیم برای امروز و امروز همدیگه رو ساعت دو و بیست دقیقه، توی یک تماس تصویری،
دیدیم. سازم رو نگاه کرد. برام ساز زد و پرسید که از انتخاب سازم مطمئن هستم یا
نه؟ گفتم که فعلا با همین راحتم و ترجیح میدم اگر قراره عوض بشه، زمان برای عوض
شدنش تصمیم بگیره. دیشب وقتی قرار ملاقات امروز رو میگذاشتیم از ذوق خوابم نمیبرد.
مدتها بود برای چیزی انقدر ذوق نداشتم. یادم رفته بود نخوابیدن از سر ذوق چه حسی
داره. با نیشی که باز بود، با هم خداحافظی کردیم. قرار شد تا سه شنبه بعدی،
چیزهایی رو در مورد نفس کشیدن و سازم بخونم تا باهم مسیر رو شروع کنیم. هنوز ذوقش
توی دلمه. کافیه یادش بیفتم تا بی اراده لبخند بشینه روی لبهام.
پنج. دوست پسر سابق گاهی مسیج میده. پیامی، احوال پرسیای،
سوالی. گاهی هم من به یادش میفتم و حالی ازش میپرسم. دیشب بین یک مکالمه بهش گفتم
«من هیچ جا زندگی نمیکنم». این درستترین تعریفیه که تا به حال از خودم داشتم.
کولیوار. بدون هیچ آسمون ثابتی. گاهی اینجام، گاهی دورتر، گاهی نزدیکتر، گاهی
این شهر، گاهی اون شهر، گاهی زیر این سقف و گاهی زیر اون سقف. برام نوشت «بی
سرزمینتر از یاد». براش نوشتم «کجاست خانه باد؟ کجاست خانه باد؟». جواب داد
«نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد».
Comments
Post a Comment