توی مغز من همه چیز بزرگ و دراماتیکه.
از صبح که زنگ زدن و خبر دادن که شنبه ساعت سه بیا برای عمل، شدم شبیه این زنهایی که قراره برن زیر تیغ یه جراحی خطرناک. دارم تند تند کارهامو میکنم. اتاق رو اونجوری چیدم که بعد از عمل راحت باشم (و الان سیاتیکم از جا به جا کردن وسایل گرفته). لیست کارهای یک هفته رو دارم انجام میدم که ترلوی یک هفتهم کامل باشه.
ولی حقیقت ماجرا اینه که ترسیدم. از ترس پناه بردم به کار.
Comments
Post a Comment