تو، که یعنی رویایی وجود داشت

 

با ترسم کنار اومدم. حالا دیگه از دیدنت نمیترسم. از این که یک جایی با تو رو به رو بشم وحشت ندارم. از آوردن اسمت توی جمله‌هام یا شنیدنش از دهن دیگران ناراحت نمیشم. گذر کردم انگار. دیدن نشونه‌های عاشق بودنت اما بهمم میریزه. بهمم میریزه چون من رو یاد زن احمقی میندازه که بودم. یاد زن احمقی که دست‌هاش رو برای دوست داشتن تو باز می‌کرد. زن احمقی که نگرانت می‌شد، که نگران جزء به جزء زندگی تو می‌شد. یاد زن احمقی میفتم که دوستت داشت و تحسینت میکرد. زنی که می‌تونست مدت‌ها به زیبایی چشم‌های تو خیره بشه و ترکیب خوبشون رو تحسین کنه. تو منو یاد زن احمقی میندازی که بودم. زن احمقی که فکر میکرد اگر زیادی مست کنه میتونه هیولای درون تو رو عقب بندازه. زن احمقی که فکر میکرد میتونه روی حرف تو، روی تضمینت برای محافظت ازش در برابر اون آدم وحشتناک درونت، حساب کنه. زن احمقی بودم. زن احمقی بودم که فکر می‌کردم امنی و میشه از جون دوستت داشت. هنوز یکم حماقت باهام مونده. یکم حماقت که باعث میشه هنوز گاهی برای از دست دادن اون آغوش آشنا، غمگین بشم. کمی حماقت که تو رو میاره توی مغزم و دستم رو میبره سمت پلی کردن دکلمه شکیبایی. کمی حماقت که باعث میشه هنوز گاهی سوگوار اون دوست داشتن بشم.
زن احمقی بودم. زن احمقی بودم که فکر میکردم بعضی کلمه‌ها، بعضی جمله‌ها مال منن. حالا خوندنشون وقتی که برای کس دیگه‌ای پابلیک می‌نویسی، من رو یاد حماقتم میندازه. یاد حماقتی که باعث میشد فکر کنم خندیدنم واقعا زیباست.

تموم شد. گذشت. حالا هربار گذشتن تو از مغزم، بیژن الهی رو روی لب‌هام میاره:

اما تو نشانه‌ای
تو، که یعنی
رویایی وجود داشت.

Comments

Popular posts from this blog

حست چیه؟

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند