از روزگار
یک. فردا بعد از یک هفته استراحت برمیگردم به شهر. مضطربم و
فکر میکنم برای برگشتن به اون سرعت از زندگی آمادگی کافی رو ندارم ولی این رو هم
میدونم که موندن اینجا و توی این نقطه فقط غرقترم میکنه. برمیگردم به شهرگردیها،
به آدمها، شاید حتی به یه شب نشینی کوچیک. براش مضطربم، شبیه اضطرابی که وقتی
مدرسهم عوض میشد، تجربهش میکردم.
دو. خبرای پسر از دور و نزدیک بهم میرسه. آدما که حالا
کنجکاون که بدونن چطور اون رشتهی قوی دوستی، پاره شده، خبرها رو بهم میدن و بعد با
دقت به واکنشم نگاه میکنن. براشون شبیه چیدن یه پازله انگار. از دختره میگن و بعد
میپرسن «فکر میکنی آخرش چی میشه؟». سیگارمو میکشم و شونه میندازم بالا. آخرش
رو میدونم و نمیدونم. میدونم چون قسمت تاریک روح پسر رو دیدم و نمیدونم چون
نمیخوام بیشتر از این زمانم رو براش بذارم. حرفها رو کوتاه میکنم. به غیبتهای
ریز و درشت میخندم و همزمان دور میشم. مدتهاست که دارم دور میشم.
سه. یه راه جدید برای ساکت کردن اضطراب پیدا کردم. شروع میکنم
به فوت کردن توی سوراخ چهارم سازدهنی و چند ثانیه بعد اضطراب تموم میشه. فوت کردن
توی سوراخ چهارم، تمرین جلسه دومه. انقدر توش فوت میکنم تا فقط و فقط صدای مخصوص
سوراخ چهارم، بدون هیچ ترکیبی از سوراخ سه یا پنج، شنیده بشه و اینجوری یاد میگیرم
که عضلات صورتم رو موقع نواختن چطور فرم بدم. دوستش دارم. فکر نمیکردم انقدر دوستش
داشته باشم ولی دارم. بعضی شبها بیدار میشم و دلم میخواد از جعبه درش بیارم،
ببوسمش و بعد باز بخوابم. ذوقم براش اون ذوقیه که از بچهها انتظار دارن و من هیچ
وقت توی بچگی انتظارشون رو برآورده نکردم. آرومم میکنه. چه اون نیم ساعتی که با
آقای میم میگذرونم، چه استراحتهای کوتاه بین کار که تمرین میکنم.
چهار. دختر پیام میده و با اصرار ازم میخواد تا شروع کنم به
زبان خوندن. اصرار میکنه که «بیا اینجا». در جواب «شرایطش نیست» مصرانه میگه
«شرایطش با من». به وضعیت نگاه میکنم. به شغلم و لایحههای در دست تصویب. به
زندگیمون که روز به روز بیشتر داره از دست میره. به رئیس مسیج میدم که حالا چیکار
کنیم؟ با نمیدونمهای بزرگ رو به رو میشیم. پیش رومون جسد، پشت سرمون جسد.
آیندمون رنگ خون، گذشتمون رنگ خون. خستهایم. همه خستهایم. انگار خاک مرده ریختن
تو زندگیامون.
پنج. سرچ میکنم بلیط قطار برای تهران-رشت. یازدهم مرداد یه
قطار برای سه نفر جای خالی داره. ساعت دوی شب از تهران راه میفته و هفت و نیم صبح
به رشت میرسه. سرچ میکنم برای هتل. اتاق خالی یک تخته داره. دستم میره برای رزرو
بلیط و هتل. از هدیه میپرسم «کوپهها تکین؟». میگه «دو نفره». دستم میلرزه و در
نهایت بیخیال میشم. فکر گذروندن شب با یکی که نمیشناسم و این که یه غریبه متوجه
تنها بودنم بشه، میترسوندم. این همه ترس، عوارض بزرگسالیه شاید. از خودم میپرسم
آدمی که تنها رفت اصفهان و توی توقف قم، وسط اون همه راننده و مَردای سیبیل کلفت،
سیگارشو کشید کجاست؟ گمش کردم انگار. اون همه جسارت رو که باعث میشد وسط یه روز
کاری بی هوا بلیط بگیرم و فردا صبحش توی شهر نباشم، گم کردم انگار.
شش. به مسیری که اومدم فکر میکنم و بعد دست میکشم روی
صورتم. از خودم میپرسم «همه اینا تو بودی؟». همه اینا من بودم. همه این قصهها.
کاش زمان وایکینگا بود، جمع میشدیم دور آتیش و برای آدما از قصههای کوچیکی که
برای خودم بزرگ بودن تعریف میکردم. کاش زمان وایکینگا بود، این همه رخوت رو توی
جنگ و فریاد خالی میکردم.
Comments
Post a Comment